•Twenty-Seven•

1.1K 201 70
                                    


یه ماه .

سی روز .

و با این حال زین خیلی لجباز بود که از کمایی که خودشو توش انداخته بود دربیاد .

زانوی لیام از بی‌قراری بالا و پایین میپرید وقتی منتظر هری بود که در خونه رو باز کنه . خونه‌اش ، خونه‌شون .

" خب ، حالا همش مال توئه لی "

هری به نرمی لبخند زد و کلید رو توی دستای لیام گذاشت .

" حالا ، من یه پرنسس دارم که بهش برسم "

لیام به نرمی لبخند زد ، تمام وجودشو علاقه پر کرد وقتی هری رو دید که دختر تازه به دنیا اومده‌اش رو توی دستاش بالا و پایین میکرد .

" میتونی به عمو لی خداحافظ بگی وِنِسا ؟ ها ، عزیزدلم ؟ "

هری نرم و عاشقانه گفت و لیام دست کوچیکشو بوسید .

" خداحافظ هری"

لیام زیرلب گفت ، هری رو محکم بغل کرد و بعد دستشو براش تکون داد .

لیام با خودش به نرمی آه کشید و از ایوان بالا رفت ، پایین خم شد تا لندون رو از کالسکه‌اش دربیاره . نوزاد یک ماهه توی خوابش غرغر کرد ، بینیش جمع شد وقتی لیام یه بوسه‌ی گرم روی پیشونیش گذاشت .

" لویی ؟"

لیام صدا زد ، بچه‌ی کوچیکشو نگاه کرد که از حیاط پشتی بیرون دوید .

" میخوای بریم تو رفیق ؟"

لویی تردید کرد ، به خونه‌ی روبروش نگاه کرد ، خونه‌اش ، خونه‌ای که با پاپاش مینشست و کاپ‌کیک درست میکرد ، خونه‌ای که ددیش به خاطر رنگ کردن دیوارا دعواش میکرد و بعد بهش کمک میکرد با اسپری توی اتاق گرافیک رنگ کنه .

این خونه‌شون بود .

لویی با شک سرشو تکون داد و لیام دستشو دراز کرد . بچه‌ی کوچولو دستشو محکم توی دست لیام چفت کرد و خانواده‌ی کوچیک سه نفره وارد منزلشون شدن .

" نظرت چیه بری اتاقتو ببینی ؟"

لیام پرسید ، چشماش پایینو نگاه میکردن . لویی سرشو تکون داد و با احتیاط و تاتی‌تاتی از پله ها بالا رفت .

وقتی لیام خیال کرد امنه که بالا رو نگاه کنه ، این کار رو کرد . و فقط نوستالژی سرد و تلخ‌و‌شیرین روش انبار شد .

خونه از وقتی رفته بود تقریباً همون بود ، فقط کلی عکس از اون و لویی بود .

وقتی عکس خانوادگی بزرگشون رو توی پوشش توری که با رز های سفید ، مورد علاقه‌ی‌ زین ، احاطه شده بود دید ، چشماش پر از اشک شد .

میز تلویزیون یه ترک عظیم روش داشت ، نوار های قدیمی روی زمین پخش شده بودن . شیشه‌های مشروب شکسته بودن و محتویاتش به نظر میومد توی شومینه خالی شده بودن . تکه های کاغذ زمین رو پر کرده بودن و قلب لیام از تپش ایستاد وقتی چشمش به یه کاغذ پاره افتاد .

Love, Cheater. >> Ziam {Persian Translation}Where stories live. Discover now