صدای خنده های زین تو گوش لیام پیچید. اون مثل همیشه خوشحال بود و داشت لیامو صدا میکرد. اونا توی جنگل بودن و داشتن دنبال هم میدویدن.
_زین
لیام صداش کرد. تمام مدت داشت دنبال زین میدوید. اون همین الان رو به روش بود اما الان غیب شده بود.
_لیام
صدا از پشت سر لیام اومد. اون با لبخند برگشت سمت زین اما وقتی دیدش. لبخندش افتاد.
چون گردن زین پاره شده بود و خون داشت از تمام بدنش میچکید.
_لیام
زین التماسانه گفت. اما مثل این بود که لیام نمیتونست تکون بخوره. تا زینو نجات بده
_لیام بیدار شو
_لیام
لیام همه جارو تار میدید. اما میتونست صدای لورا رو بشنوه که صداش میکنه.
_لیام بلند شو
لورا باز گفت و لیام با هزار بدبختی از جاش بلند شد.
_ماکجاییم؟
_قبرستون
_وقت شوخی نیست لورا
_من شوخی نمیکنم
لیام به دور و اطرافش نگاه کرد. اونا واقعا توی قبرستون بودن.
_زین کجاست؟
لورا پرسید اما تنها چیزی که تو ذهن لیام بود دیشب بود. باور نمیکرد که واقعی باشه، همهش شبیه خواب بود.
_زین کجاست؟
لیام از لورا پرسید. لورا چشماشو چرخوند و به برادر سرگدونش نگاه کرد. چون زین هیچ جا نبود.
_این دقیقا سوال من بود لیام. قرار بود برید بیمارستان نه قبرستون
لیام از جاش بلند شد و دور اطراف رو نگاه کرد. هیچ خبری از زین نبود.
_لی چه اتفاقی افتاد؟
_زین مرده
لیام گفت و وقتی برگشت سمت خواهرش به طور کامل میتونست شوک شدنش رو ببینه.
_چی داری میگی؟
_جادوگرا.... اونا کشتنش
_لیام
_اونا بچه رو بردن، جسدشم بردن
_لی
_اون مرده، زین مرده
لیام حس کرد که داره دیوونه میشه. نمیتونست گریه کنه. انگار یه تیکه گوشت و استخون بود. هیچی روحس نمیکرد.
_لیام
لورا با چشمای گریون گفت و لیامو بغل کرد. اما هیچ واکنشی از لیام دریافت نکرد.
YOU ARE READING
fool for you(book2&3) (ziam)
Fanfictionاونا تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کردن اما به این آسونی هام نبود