افسانه

2.9K 479 214
                                    

Unedited

نور خورشید چشمای زین رو اذیت میکرد. کم کم چشماش رو از هم باز کرد اما بخاطر نور زیاد دوباره بستشون.

بدن گرم کنارش اونو بیشتر به خودش چسبوند و گونشو محکم بوسید.

_صبح بخیر

_نمیخوام بیدار شم

زین گفت و صورتشو به سینه‌ی گرم و برهنه‌ی لیام مالید.

چشماش رو به زور باز کرد و چشمش به مجسمه‌ای خورد که دیشب از تیلور کادو گرفته بود.

لیام رد نگاه شوهرشو گرفت و به مجسمه نگاه کرد. مجسمه یه بچه گرگ بود با یه پسر که پیشونی هاشون رو بهم چسبوندن. یا به عبارتی، زین و تیلور.

_اون خیلی زیباست

_خب... اون دختر منه

لیام چشماش رو برای زین ریز کرد و گفت.

_فقط تو؟

_کی اونو نه ماه توی شکمش نگه داشت؟

_این دلیلی نمیشه، اون دخترمونه

لیام روی کلمه‌ی «دخترمون» تاکید کرد و بخاطر اخم ساختگی‌ای که روی صورتش داشت خیلی بامزه تر از قبل شده بود.

دقیقا مثل یه توله‌سگ عصبیه بامزه. زین واقعا میخواست ببوستش. اما دقیقا وقتی که میخواست فکراشو عملی کنه درشون کوبیده شد.

_میتونم بیام تو یا به زمان نیاز دارین؟

تیلور از پشت در پرسید‌. زین و لیام با شنیدن صدای دخترشون مثل جت از جا پریدن و با داشت سرعت ماوراطبیعیشون سریع لباساشون رو پوشیدن.

لیام درو برای دخترشون باز کرد و با یه لبخند گرم بهش صبح بخیر گفت.

_سحر خیز شدی، امروز یکشنبه‌ست

_درواقع اومده بودم اینو بدم تا امضا کنی

تیلور رو به زین گفت و رضایت نامه‌ش رو تحویل زین داد.

_یه... کمپ؟

_اوهوم

تیلور گفت و تند تند سرشو تکون داد. زین یه نگاه به لیام کرد و بعد به برگه، شونه‌ای بالا انداخت و امضاش کرد.

تیلور محکم گونه‌ی زین رو بوسید و رضایت نامه رو از توی دستش قاپید.

_عاشقتم

گفت و از اتاقشون دوید بیرون. اما بعد دوباره درو باز کرد و گونه‌ی لیام رو بوسید.

_عاشق توام هستم

تیلور گفت و با اون لبخند بزرگش از اتاق بیرون رفت. زین و لیام بهم نگاه کردن. باید درباره‌ی این کمپ یه صحبتی بکنن...













_نگفت برای چی؟

لورا گفت و سوهان ناخونشو برداشت و شروع کرد به سوهان کشیدن ناخون هاش.

fool for you(book2&3) (ziam)Where stories live. Discover now