مقدمه

3K 482 157
                                    

من برای نه صد سال با پدر و مادرم. برادرام،لویی و نایل و خواهر عزیزم لورا زندگی کردم.

نه صد سال پیش من عاشق یه پسر شدم. اسمش تونی بود. بعد از اینکه مجبور شدم اون رو با دستای خودم بکشمش من تبدیل شدم به یه هیولا‌.

حدود دویست سال هست که ما توی یه شهر زندگی‌می‌کنیم که خودمون ساختیم. شهری که موجودات فرازمینی آزادنه میتونن راه برن. شهری که هیچ ارتباطی با دنیای بیرون نداره. ما ویلیپن رو ساختیم.

فکر کردم چیزی نمی‌تونه تغییرم بده، تا اینکه با یه آدم آشنا شدم. اسمش زین بود.

از من حامله شد و اون دوباره به من فهوند زندگی‌کردن چطوریه. اما این آخرش نبود.

عشق نه صد ساله‌ی من از خاک بیرون اومد و توی مراحلی زین به خون‌آشام شد و دختر من دزدیده شد.

توی مراحل برگردوندن دخترم، من باارزش ترین چیز زندگیمو از دست دادم.

خواهرم...

دخترم_تیلور_ پیش ما برگشته بود و همه چیز توی آرامش بود.

تا وقتی که جادوگرمون _معشوق لورا_ تصمیم گرفت اون رو از سرزمین مرده ها بیرون بکشه و زنده‌ش کنه.

برای انجام اینکار اون سیاه ترین جادوش رو توی قسمت غربی انجام داد و حالا من خواهرمو دارم. اما‌ این پایان خوش ما نیست.



اسم من لیام پینه و من باید عواقبش رو میدونستم











_فک کنم یه چیزی اینجا اشتباهه

لورا گفت و قسمتی از دستشو با چاقو برید...

_من درمان نمی‌شم












بریم داشته باشیم که دهن هممون سرویس شه 😹😹😹😹😹😹😹

این فعلا مقدمه تا من بنویسم پارتارو 😻💙

نظر و ووت یادتون نره ❤💜

Love you all sooooooo much
_sx💙

fool for you(book2&3) (ziam)Where stories live. Discover now