Unedited
زین ماهرانه قلمشو روی کاغذ سفید میکشید و سعی میکرد اون صورتو دقیق بکشه.
چشماشو، صورتشو، فکشو. اون دختر خیلی آشنا بود. زین مطمئن بود قبلا اونو جایی دیده.
_بقیه کجان؟
زین از جاش پرید و سریع روی مبل نشست. اون صدای جاستین بود.
_اوه من متاسفم، نمیخواستم بترسونمت
جاستین گفت و زین سری تکون داد.
_اشکال نداره جاستین
زین گفت و نقاشیش رو روی میز گذاشت.
_و راجع به سوالت. همه بیرونن، تا جایی که من میدونم
_پس برای همین روی مبل دراز کشیده بودی
جاستین با خنده گفت و زینم به این حرفش خندید. چون وقتی که مایکل و مارگارت خونهان، هیچکس حق نداره روی مبلا دراز بکشه.
_خب، هرکس باید از نبود اونا یه جور لذت ببره
زین گفت و جاستین لبخندی زد و روی مبل نشست. زینم بالاخره سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بود پرسید.
_تو نمیترسی؟
_از چی؟
_از این همه خونآشام. نمیترسی بخورنت
_نه زین. من قدرت اینو دارم که از خودم محافظت کنم
_اما من تقریبا کشتمت
زین یه تای ابروش رو بالا داد و جاستین نفس عمیقی کشید. اون پسر مرموز بود.
_من نمیخواستم بخت صدمه بزنم
زین سری تکون داد و نگاهش رو به نقاشیش انداخت.
_در هر حال من متاسفم جاستین... واقعا نمیخواستم...
_میدونم زین. غریزهی یه خونآشام خیلی قویه
زین سری تکون داد و اینبار جاستین به زین لبخند زد.
_چی میکشیدی؟
_فقط یه نقاشی ساده
زین گفت و نقاشیش رو از روی میز برداشت و بهش نگاه کرد.
_میتونم ببینمش؟
_حتما
زین نقاشی رو دست جاستین داد و اون وقتی نقاشی رو دید. لبخندش از روی صورتش محو شد.
زین با تعجب به جاستین نگاه میکرد و جاستین به نقاشی.
_این... این
جاستین گفت و نقاشی رو جلوی زین گرفت تا زینم بتونه نقاشی رو ببینه.
_تو این دخترو میشناسی
_اون آشنا به نظر میاد. اما هرچقدر که فکر میکنم... من فقط یادم نمیاد
جاستین دوباره نقاشی رو پایین گذاشت و با حیرت بهش نگاه کرد.
YOU ARE READING
fool for you(book2&3) (ziam)
Fanfictionاونا تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کردن اما به این آسونی هام نبود