زین وارد کاخ شد. اونجا همچنان هنوز بی روح بود. به طبقهی بالا توی اتاق لیام رفت.
به سمت نقاشی روی دیوار نگاه کرد اما اون دیگه اونجا نبود.
_دوسش نداشتم
_لیام گفت و برگشت سمت زین.
_نه بعد از اینکه تو رو دیدم
_چرا نمیخواستی که من...
_بخاطر اینکه تو بیگناهی زین
لیام گفت و صورت زین رو توی دستش قاب گرفت.
_وقتی که یکی رو بکشی، دیگه نمیتونی اون معصومیت ثابقتو داشته باشی. من نمیخواستم اونو از دست بدی
اشک های زین دوباره از چشماش پایین ریختن و اون دماغشو بالا کشید.
_تو دوسش نداری؟
لیام لبخند شیرینی بهش زد و زین رو بغل کرد. بعد از چند ماه این بغل واقعا به بدن سرد زین آرامش میداد.
_نه... من عاشق توام
و زین حسش کرد. اون حسی که خیلی وقته جلوشو گرفته.
سعی کرده بود لبخند های لیام براش لبخند نیارن. سعی کرده بود آغوش های لیام براش گرما نیارن. اون حتی سعی کرده بود جلوی تپش قلبشو بگیره هروقت که لیام بهش میگفت که دوسش داره.
_هستی؟
_معلومه که من عاشقتم زین
لیام با لبخند گفت، مثل اینکه این احمقانه ترین سوالیه که زین ازش پرسیده.
_برای همین میخوام ازت یه سوال بپرسم زین
لیام گفت و زین رو از خودش جدا کرد. زین آماده بود، آماده بود که به لیام بگه اونم عاشقشه اما نگفت.
بجاش دهنش باز موند چون لیام روی یه زانوش نشسته بود و جعبهی مخملی آبی رو جلوش باز کرده بود.
_زین مالیک با من ازدواج میکنی تا...
_آره
زین گفت و لیام خندهش گرفت.
_اما من هنوز سخنرانیمو تموم نکرده بودم
_خفه شو اون حلقه رو بکن تو دستم پین
لیام از روی زمین بلند شد، حلقه رو از توی جعبه درآورد و اونو توی دست زین کرد.
دست زین رو بوسید و بعد از اون زین بدون مقدمه لباش رو بوسید.
_پس الان... تو زین پینی؟
_فکر کنم هستم
شش سال بعد/کاخ ویلیپن
زین روی تخت تیلور نشسته بود و داشت موهای مشکیش رو شونه میکرد.
_پاپا، میشه برام یه داستان تعریف کنی؟
ESTÁS LEYENDO
fool for you(book2&3) (ziam)
Fanficاونا تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کردن اما به این آسونی هام نبود