خون

3.5K 659 300
                                    

_تو واقعا جدی لیام؟

وقتی لیام به طبقه‌ی بالا رسید لورا ازش پرسید. باورش نمیشد برادرش الان چیکار کرد.

_آره، من جدی‌ام

_نمی‌تونی فقط به تصمیمش احترام بزاری؟

لورا تقریبا داد زد.

_نمی‌تونم ببینم اونم تو بغلم می‌میره

لیامم داد زد و سر تا پا قرمز بود. اون فقط نمی‌تونست زینو از دست بده. مهم نبود بهاش چی باشه.

_من عاشقشم

_و اون قراره تا آخر عمرش از تو متنفر باشه. بخاطر کاری که کردی


زین با یه لگد در سلولش رو باز کرد و از اونجا بیرون اومد. کیسه های خون خالی شده روی زمین بودن و تنها چیزی که زین بهش اهمیت میداد خون بود.

اون با قدم های محکم به سمت غربی خونه رفت. چون تنها اونجا بود که میتونست بوی خون تازه رو حس کنه.

تنها مشکلش این بود که بخش غربی خونه. بیشتر از چیزی که فکرشو میکرد روشن بود و خورشید، دیگه دوست زین نیست.

_گندش بزنه

اون زیر لب گفت چون میدونست هیچ راهی وجود نداره که بره. آفتاب اونو میسوزونه.

_اوه زین تو اینجایی

زین شنید که جاستین گفت ولی تنها چیزی که می‌شنید صدای قلب جاستین بود که چقدر خوب خونو پمپاژ میکرد و بوی خونش. 

_آره؟

_من فقط میخواستم انگشترتو بهت بدم. لیام گفت یکی برات بسازم

جاستین انگشترو سمت زین گرفت. زین نیشخندی زد و با کمال میل انگشترو توی دستش کرد.

برای اطمینان دستشو جلوی نور قسمت غربی آورد و وقتی دید دستش نسوخت نیشخندش بیشتر شد.

_ممنون

زین با همون نیشخند گفت. اما بعد چشماش تغییر حالت داد و با سرعت خون‌آشامیش جاستینو به دیوار چسبوند.

_واقعا نمی‌خواستم اینطوری بمیری

زین گفت و بعد دندونای نیشش رو به رخ جاستین کشید. اما دقیقا وقتی که میخواست پوست گردن جاستین رو ببره به اون سمت دیپار پرت شد و یه دست پرقدرت داشت خفه‌ش میکرد.

_حتی فکرشم نکن زین

_اوه ببین کی اومده نجاتت بده

زیم با همون نیشخندش گفت . با نگاه تعجب زده‌ی لورا رو به رو شد.

_درواقع خونش بوی خوبی میداد

لورا آرنجش رو بیشتر به گلوی زین فشار داد و چشماش تغییر حالت دادن.

_اوه. تا حالا این روت رو ندیده بودم

_اگه سعی کنی به کسی صدمه بزنی، زیاد می‌بینیش

fool for you(book2&3) (ziam)Where stories live. Discover now