گمشده

3.5K 578 480
                                    

_چرا اینقدر خاکی‌ای؟

زین از لورا پرسید وقتی اونو توی اتاقش دید. با لباسای خاکی.

_چون دهنشو سرویس کردم

لورا گفت و یکم از خاکای لباسشو تکوند.

_کیو؟

زین با تعجب پرسید و یه تای ابروشو بالا داد.

_تونی

و همین باعث شد لبخند بزنه و خوشحال بشه. خوشحال کردن زین واقعا کار آسونیه.

_و... چه اتفاقی افتاد؟

_اون تنها نیست. یه محفل جادوگر رو داره. من سمبل محفلشون رو دیدم... فک کنی هری بتونه پیداشون کنه؟

_چرا از جاستین نمی‌پرسی؟

لورا دهنشو باز کرد و یه نفس عمیق کشید.

_اون از محفل بیرون انداخته شده.... به علاوه من واقعا به یه نوشیدنی نیاز دارم.

لورا چشمک زد و از خونه‌ی زین بیرون رفت تا به های کلاب برسه.



_خب، ببین کی اینجاست

_فک میکردم از دیدنم خوشحال شی استایلز

لورا گفت و پشت پیشخون نشست. هری مشغول تمیز کردن لیوانا بود.

_عجیبه، برادرت باهات نیست

_کدوم؟

هری دست از تمیز کردن لیوان کشید و با اخم ظریفی به لورا نگاه کرد.

_چندتا داری؟

_سه تا. یکیشون فروخته شده. دوتای دیگه تو حراجن

لورا گفت و چشمک زد. هری چشماشو برای اون چرخوند.

_من از برادرات، خوشم نمیاد پین

_یکی بلونده اون یکی‌ موقهوه‌ای. اما جفتشون چشمای آبی دارن... به مال خودت میاد

لورا به چشماش اشاره کرد و دید هری داره دستمالو توی دستش مشت میکنه.

_فک میکنی بامزه‌ای، مگه نه؟

_خیلی ها بهم گفتن

لورا نیشخند زد و هری فقط چشماشو چرخوند. به پیشخون تکیه داد و با یه لبخند ساختگی گفت.

_چی میتونم براتون بیارم؟

_هنسی

لورا گفت و هری یه لیوان جلوی لورا گذاشت و اونو با هنسی پر کرد.

_برادرات چطوری چشماشون آبیه

_ما تنی نیستیم

_چی؟ لیام برادر واقعی تو نیست؟

_پس فکر کردی چرا اون دورگه‌ست و ما خون‌آشام معمولی. به علاوه، مامان و بابامون یه قرن ازمون بزرگترن

fool for you(book2&3) (ziam)Where stories live. Discover now