زین سعی کرد آروم درو اتاقشو ببنده اما بخاطر عصبانیتش در کوبیده شد.
اما صادقانه زین اهمیت نمیداد. اون فقط میخواست توی تختش مچاله بشه و بخاطر تمام کلمات لیامگریه کنه و اصلنم براش مهم نباشه که ضعیفه.
بعد از یه مدت گریه کردن یواشکی در اتاقش باز شد و اون سریع اشکاشو پاک کرد. فکر نمیکرد ساعت سه شب کسی بیدار باشه. اما البته که پدرش همیشه منتظر زین میمونه.
_بابا
_ششش
یاسر گفت و نذاشت صدای پسرش بشکنه. بجاش روی تخت زین نشست و پسرشو بغل کرد.
_میدونم زین
_من فقط شکستم بابا. خیلیم بد شکستم
زین با بغض گفت و اشکاش پیرهن یاسر رو خیس میکردن.
_فکرنکنم چیزی بتونه منو درست کنه
زین گفت و با صدای بلند تو بغل پدرش گریه کرد.
_من خیلی ضعیفم
اون زمزمه کرد و به تیشرت یاسر چنگ زد و سرشو تو سینهی پدرش قایم کرد.
_سرعت ماوراطبیعی و قدرت ماوراطبیعی تو رو قوی نمیکنه.
یاسر گفت و دستشو روی کمر زین میکشید تا پسرشو آروم کنه.
_من پدرم زین. میفهمم چرا تتو کردی. چرا اون نگاهو به خودت میگیری. میخوای بقیه ازت بترسن تا قوی باشی. خود واقعیت رو پشت این ماسک مسخره قایم کردی. چون فکر میکنی زین ضعیفه. کاری که موجودات ضعیفی مثل خونآشاما میکنن
زین سرشو بالا گرفت و با چشمای طلایی و قرمزش به باباش نگاه کرد. یاسر موهای زینو کنار داد و اشکای پسرشو پاک کرد.
_اما زین تو میبخشی و این تو رو قدرتمند میکنی. وقتی قوی میشی که بتونی از گناها بگذری و خوبی رو ببینی. این چیزیه که تو رو قوی میکنه. قلب بزرگت
یاسر دستشو روی قلب زین گذاشت و لبخندی به پسرش زد.
_فکر کردی نمیدونم هنوزم دیوونه وار دوسش داری؟
_من...
_منکرش نشو مرد جوون من پدرتم
زین نفس عمیقی کشید و سرشو پایین انداخت. احمق بود که فکر میکرد میتونست سر پدرشو شیره بماله.
_طوری که بهش نگاه میکنی رو دیدم. تو عاشقشی زین. مهم نیست اون چه موجودی باشه... تو الان این فرصتو داری که باهاش باشی، بدون هیچ نگرانی و تو پسش میزنی. درحالی که خیلی وقته بخشیدیش
زین گریه کردن رو تموم کرده و داره با حیرت به باباش نگاه میکنه. باباش که از خونآشام ها متنفره.
_وقتشه انسانیتت رو روشن کنی و بری دنبال دخترت
زین لبخند بزرگی زد و پدرشو خیلی محکم بغل کرد.
YOU ARE READING
fool for you(book2&3) (ziam)
Fanfictionاونا تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کردن اما به این آسونی هام نبود