_تیلور... گوشهت با منه؟
ملیسا پرسید ازش. یک ساعته دور هم نشستن و تیلور حتی یه کلمه حرفم نزده.
خب معمولا وقتی این اتفاق میفته اون داره لیام رو دید میزنه اما اون از امروز صبح حتی یه نگاهم بهش ننداخته.
_ها؟
تیلور بالاخره گفت و ملیسا چشماش رو براش چرخوند. یه لبخند ساختگی زد و گفت.
_ببخشید بچه ها داشتین راجع به چی حرف میزدین؟
_اینکه چقدر باباهات هاتن
میسن گفت و تیلور با اخم بهشوننگاه کرد و پاهاشو روی زانوهاش گذاشت.
_چه مرگته؟
ملیسا براش زمزمه کرد.
_هیچی
_این دربارهی لیامه؟
تیلور بالاخره توی اون روز به لیام یه نیمچه نگاهی انداخت. ناخودآگاه لبخند زد. اما بعد قیافهش توهم رفت و سرشو تکون داد.
_تیلور تو از اون پسر خوشت میاد، اشکالی نداره اگه باهاش باشی
_میدونی جلوی اون نمیتونم کنترل داشته باشم و تا اینجایی که میدونم حق ندارم باکرگیمو از دست بدم
_من که نگفتم برو بده
_منم گفتم کنترل ندارم
_هرزه
_ج...
_خواهش میکنم شروع نکنید
کوری گفت و جلوی دعوای اون دوتارو گرفت.
_در هر حال عمهت چطوره
_خفه شو ملیسا
_هی بابا، هی پاپا، همگی من خونهام
تیلور وقتی رسید به کاخ گفت اما هیچ جوابی نگرفت. معمولا اینجور موقع ها تمام افراد خونه توی یک چشم بهم زدن جلوش سبز میشدن.
اون خودشو روی مبل ولو کرد. وقتی مادربژرگش نیست لم دادن روی مبل کار مورد علاقهی تیلوره.
یه نت روی میز ناهار خوری بود. اونو برداشت و خوندش.
«رفتیم جنگل، زود برمیگردیم»
نوشته بود. تیلور اونو یه جا پرتش کرد و گوشیش رو از توی کولهش درآورد.
شروع کرد به چت کردن با ملیسا.
_کمک
اون صدا بازم گفت و تیلور گوشیش از دستش افتاد.
_عمو هری، عمو جاستین اگه این یه شوخیه اصلا جالب نیست
_کمک تیلور
اون صدا بازم گفت و رد پاها دوباره روی زمین ظاهر شدن.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
fool for you(book2&3) (ziam)
Hayran Kurguاونا تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کردن اما به این آسونی هام نبود