خورشید

2.3K 403 226
                                    

_صبح همگی بخیر

هری یا صدای عمیق اول صبحش گفت و کنار لویی نشست.

_صبح بخیر هری

همه باهم گفتن و هری شروع کرد به خوردن صبحونه‌ش.

_لورا چطوره؟

هری از جاستین پرسید و جاستین بعد از قورت دادن غذاش جواب داد.

_حالش خوبه... الاناست که بیاد پایین

_و تیلور کجاست؟

_لیام رفته تا بیارتش

زین جواب داد و هری سری تکون داد.

لورا چشماش رو از هم باز کرد. به سحتی توی تخت غلط خورد و بخاطر دردی که توی پهلوش حس کرد هیسی کشید. اما دستشو جلوی دهنش گذاشت تا زیاد صدا نکنه.

از جاش بلند شد که دوباره درد توی بدنش سراغش اومد.

_لعنتی

لورا گفت و به خودش توی آینه نگاه کرد. دستاش رو آروم سمت بلیزش برد. آروم آروم اونو بالا داد و با هر یه اینچی که لباسش بالا میرفت، تپش قلبش بیشتر میشد.

تا اینکه لباسش تا پهلو بالا رفت و برای یه لحظه تپش قلبش وایساد.

بخاطر اینکه اون هنوز کبودی هایی روی پهلوش داشت.

صدای پای لیام باعث شد لورا سریع تی‌شرتشو پایین بده. فکر کرد برادرش با اون کار داره ولی وقتی لیام از اتاقش گذشت خیالش راحت شد.

_تیلور، به نفعته همین الان از اتاقت بیای بیرون

_نمیام

لیام زیر لب غرید و خیلی جلوی خودش رو گرفت تا نزنه درو بشکونه.

_مسخره بازی درنیار

_گشنم نیست

_منظورت چیه گشنم نیست؟ دیشب برای شام پایین نیومده و اینم از صبحونه

_ممنون بابا ولی گشنم نیست

_میخوای تا ناهار گشنگی بکشی؟

_آره

لیام از زیر دندوناش نفس کشید و گفت.

_خدایا این بچه به کی رفته؟

_شک نکن خودت

لیام با صدای لورا از جاش پرید. سمت خواهرش برگشت و چشماش رو چرخوند.

_ترسوندیم

_مگه توام میشه ترسوند؟

_باشه خواهش میکنم از اول صبح شروع نکن

لورا خندید و تکیه‌ش رو از در اتاقش گرفت.

_رنگ پریده به نظر میرسی

لیام گفت وقتی که لورا نزدیکش اومده بود.‌ لورا برای یه لحظه دست و پاشو گم کرد اما بعد به برادرش خندید و گفت.

fool for you(book2&3) (ziam)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora