chapter 5: Heir to his Dreams

652 111 12
                                    


حتی باور این که دیشب اینجا خوابش برده بود برایش غیر ممکن بود. گیج روی کاناپه نشسته بود و سرش را می خاراند. اثری از جین و یونگی نبود. احتمالا بعد از خوابیدنش از آنجا رفته بودند. البته شاید توصیف درستش بیهوش شدنش بود. نگاهی در آینه به چهره خودش کرد. آن چشم های پف کرده و موهای به هم ریخته و چهره خواب آلود چهره ای نبود که بخواهد کسی آن را ببیند. هر چند که اگر ماجرای آن کلیپ های آپلود شده در یوتیوب نبود برایش اهمیتی نداشت که با چه قیافه ای از رستوران خارج می شود. پوزخندی زد. انگار این حرف که چیزی برای از دست دادن نداشت چندان هم درست نبود. هنوز یک چیز برایش مهم بود. تمام عادت هایی که او برایش به جای گذاشته بود و شخصیتش را ساخته بود. و یکی از آنها این بود؛ به ظاهرش اهمیت بدهد.

«وقتی طرفت تو رو می بینه اولین چیزی که ازت برداشت می کنه چیه؟»
«من چه می دونم!»
«این که این آدم خودشو دوست داره... اگه نامرتب باشی به دیگران اجازه میدی تحقیرت کنن، لگدمالت کنن. اگه خودت برای خودت ارزش قائل نباشی هیچ کس برات ارزش قائل نمیشه»
«خوب حالا! عین مامان ها شدی»
«بدت میاد مگه؟»

و باز هم صدای خنده خودش که حالا برایش تبدیل به عذاب آورترین خاطره اش شده بود. هیچ فکر نمی کرد روزی برسد که خاطرات خنده هایش برایش عذاب آور شود. بار دیگر تنها آه سنگینی کشید تا درد قلبش کمی سبک شود. حالا معنی حرفش را که می گفت «هیچ چیز ابدی نیست» می فهمید. این خاطرات شیرین و خنده دار برایش تلخ ترین خاطرات عمرش شده بودند. البته نمی توانست بگوید خاطره ای قبل از دیدن او داشته است که بتواند به خاطر بیاورد. تمام گذشته اش در آن یتیم خانه خشک و مقرراتی که احساساتش را سرکوب می کرد و اجازه دنبال کردن آرزوهایش را به او نمی داد خلاصه می شد و باز هم نمی دانست که اگر به گذشته برمی گشت آیا آنجا می ماند یا با همان خانواده ای که می خواستند او را که پسر 7 ساله ای بود به فرزندی بپذیرند می رفت. آن بغض لعنتی دوباره گلویش را فشرد. آه دردناک دیگری که بی شباهت به ناله ای از سر درد نبود، کشید و به مقصد سرویس بهداشتی از رختکن خارج شد.
برخورد آب سرد با صورتش کمی شوکه اش کرد و خواب را از سرش پراند. دوباره نگاهش را در آینه به موهای خیسش که روی پیشانی اش ریخته بود و چشمانش دوخت. انگار با نگاه مشغول کند و کاو در چهره خودش بود اما به دنبال چه؟ خودش هم نمی دانست. نگاهش را از چهره خودش که نفس نفس می زد گرفت و از آنجا خارج شد. دوباره به سمت رختکن حرکت کرد. بارانی اش را برداشت و به سمت خروجی حرکت کرد. دلش می خواست لااقل چند ساعت قبل از اجرا در خانه اش باشد و به قول یونگی خودش را با خاطراتش عذاب دهد.
نمی فهمیدند!
هیچ کس نمی فهمید که او تمام خانواده اش بود. هیچ کس نمی فهمید که او تمام خانواده اش را از دست داده بود و هیچ کس نمی فهمید مثل یک بادبادک بدون نخ سرگردان شده بود. حالش نسبت به دیشب تغییری نکرده بود. همچنان ضعف داشت و دیدش تار می شد و گهگاه به محض برگرداندن سرش، سرگیجه هم گریبانگیرش می شد. صدای هیجان زده جین را می شنید که مشغول صحبت با کسی بود؛ پس نرفته بودند. همان طور که از پیچ راهرو می گذشت و خودش را به سالن خلوت می رساند صدای جین در نظرش واضح تر می شد: «اجرا شب هاست... معمولا ساعت 9 و بعد می تونی بری خونه... اگه دوست داشته باشی می تونی همین جا شام بخوری» نگاهش را به آن پسر نسبتا قد بلند دوخته بود که روبروی جین ایستاده بود و با تمام توجهش به او گوش می داد و سرش را به علامت تفهیم تکان می داد. شلوار چرمی همراه با یک کت کتان تیره پوشیده بود و بوت های شیکش در نظر اول جلب توجه می کرد. با رسیدن به سالن نگاهش با جین تلاقی کرد و جین اسمش را بر زبان آورد: «جیمین!»
پسر ناشناس به محض شنیدن صدای جین نگاهش را دنبال کرد و به سمت کسی که جین او را جیمین صدا می زد برگشت. باورش نمی شد! درست جلوی چشمانش ایستاده بود و مشغول چشم غره رفتن به جین، به خاطر صدا کردنش با اسم واقعی اش بود. به حدی احساساتی و هیجان زده شده بود که کوچک ترین صدایی از گلویش خارج نمی شد. چشم های درشتش، درشت تر از حد عادی شده بود و حتی نفس کشیدن هم یادش رفته بود.

خودش بود؛ با همان موهای نقره ای براق که روی پیشانی اش ریخته بود و قسمت اعظم ابروهایش را پوشانده بود، لب های رنگ پریده ای که می دانست اگر به لبخند باز شوند زیباترین لبخند دنیا را به تصویر می کشند، همان چشمان سیاه پر احساس و همان نگاه غمگین که انگار آتش بود و حتی وجود او را هم به آتش می کشاند، می سوزاند و خاکستر می کرد. درست مثل مدوسا، با این تفاوت که قرار نبود سنگ شود. اما چرا این قدر رنگ پریده و بی حال بود؟ در تمام ویدئوهایی که از او دیده بود هیچ وقت این قدر خسته و رنگ پریده نبود. نگاه چشمانش به حدی خسته بود که انگار چند شب بود نخوابیده بود و این با چشم های پف دارش که نشان می داد تازه از خواب بیدار شده است در تضاد بود. نگاه جیمین تنها لحظه ای روی صورتش ماند و بعد به سمت در خروجی دوخته شد. اما همین نگاه کوتاه ضربان قلبش را بالا برد. توجه، از طرف اسطوره زندگی اش، هر چند کوتاه، شادی را به ذهنش تزریق کرد و از آن حالت بهت زده درآمد. با شوق و ذوق رو به جین گفت: «خودشه؟ وایولته؟» در آن لحظه مثل پسر بچه کوچکی شده بود که می خواست دست جین را بگیرد و از خوشحالی بالا و پایین بپرد.
جیمین که در حال رفتن به سمت خروجی بود سر جایش متوقف شد و نگاهش دوباره به سمت پسرکی کشیده شد که دست جین را رها کرد و جلو آمد: «من کیم ته هیونگم... قراره باس بزنم» و با لبخندی درخشان دستش را به سمت جیمین دراز کرد. اما جیمین بی توجه به او، انگار که اصلا وجود نداشت با چهره ای جدی به سمت جین برگشت. هیچ حرفی بینشان رد و بدل نشد. اما این یک سال به حدی با نگاه هایش حرف زده بود که جین و یونگی بلافاصله متوجه منظورش شوند. دقیقا با نگاهش به آنها می فهماند که از پشت به او خنجر زده اند. باز هم ته هیونگ را نادیده گرفت و از کنارش گذشت.
ته هیونگ بر جای ماند با احساسی نه چندان خوب. جین دست روی شانه اش گذاشت و با صدایی آرام زمزمه کرد: «دلخور نشو از دستش... با همه همین طوره...» اما لب های ته هیونگ به حالت بغض درآمده بود و دلخور بود. احساس حماقت می کرد. اگر آن قدر احساساتش را خرج نکرده بود شاید حالا این قدر احساس شکست نمی کرد.

VioletWhere stories live. Discover now