Chapter 60 - Lost

290 65 20
                                    



سکوت کم کم بر رستوران سایه می انداخت و نامجون خوشحال از طی شدن یک روز شلوغ دیگر کتاب به دست روی کاناپه نشست و از جایی که دیشب کتابش را نصفه گذاشته بود، شروع به خواندن کرد. ماندن در رستوران این مزیت را داشت که وقتش برای رفت و آمد تلف نمی شد و وقت بیشتری داشت، گرچه معمولا سر و صدای آشپزخانه که تقریبا روبروی رختکن بود، به حدی زیاد بود که بدون هندزفری و پخش موسیقی نمی‌توانست ذره ای تمرکز کند.

هنوز کاملا غرق در نوشته های کتاب نشده بود که صدای تقه ای به در را شنید. موهایش را با کلافگی به هم ریخت و با قرار دادن بوکمارک در همان صفحه ای که مشغول خواندنش بود، به سمت در حرکت کرد. آماده بود هر کسی را که این آرامش کمیاب را از او گرفته بود، همان جا به قتل برساند. گرچه این تصمیم با دیدن ته هیونگ پشت در رنگ باخت: «نرفتی خونه؟»

نگاهش از چهره‌ی بی رنگ و روی پسرک پایین آمد و روی دستش که روی دسته چمدان متوقف شده بود، ثابت شد. متعجب‌تر از قبل، سوالش را طور دیگری مطرح کرد: «اینجا چی کار می کنی؟»

در واقع از قبل، درست از لحظه ای که چشمش به چمدان ته هیونگ افتاده بود، جواب هر دو سوالش را می‌دانست. با این حال علت آن هنوز برایش مشخص نبود. به همین خاطر وقتی ته هیونگ بالاخره با لحنی در هم شکسته جواب داد: «میشه امشب رو اینجا بمونم؟ فردا میرم خوابگاه... قول میدم» سوال اصلی اش را بر زبان آورد: «چی شده؟»

- فهمید!

لحن ته هیونگ به بچه ای می مانست که راهش را گم کرده بود. نامجون نگران برای دوستش، چمدانش را به داخل کشید و پس از آن دستش را پشت ته هیونگ برد و او را هم به داخل هدایت کرد و در حالی که واقعا نمی دانست باید ته هیونگ را کجا جا بدهد، پرسید: «چیو؟» ذهنش در آن لحظه با دیدن آن حالت ته هیونگ شوکه تر از آن بود که بتواند در خاطراتش به دنبال چیزی بگردد که جیمین ممکن بود آن را فهمیده باشد.

- فهمید که گوشی رو برداشتم

لب های نامجون روی هم فشرده شد و پلک هایش لحظه ای روی هم آمد. می دانست این کنجکاوی ته هیونگ عاقبت خوبی نخواهد داشت و چه مسخره بود که حالا، درست زمانی که رابطه‌شان از هر زمان دیگری بهتر شده بود، باید این اتفاق می افتاد. آهی کشید و همان طور که دستش را روی دست یخ زده‌ی ته هیونگ می‌گذاشت، با لحنی ملایم پرسید: «چی بهش گفتی؟»

- بهم فرصتش رو نداد

- بیرونت کرد؟

جواب ته هیونگ تنها تکان سری به علامت مثبت بود. نامجون بار دیگر زمزمه کرد: «حتی نذاشت عذرخواهی کنی؟»

- فقط یک کلمه!

رفتار جیمین قابل درک بود؛ هر قدر هم که ظالمانه به نظر می رسید. سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: «همین هم خوبه! چیزی خوردی؟»

VioletWhere stories live. Discover now