تا چند لحظه تنها صدایی که شنیده می شد صدای شر شر بارانی بود که گهگاه صدای برخورد قطرات به فلز که از پل به پایین سرازیر می شدند، ریتم منظمش را بر هم می زد. صدای زوزه باد همچنان به گوش می رسید و نفس کشیدن هر لحظه برای جیمین سخت تر از قبل می شد. بالاخره با سرفه ای که ناگهان از خفگی به جانش افتاد توانست نفس بکشد و بار دیگر نگاهش را به سمت پسرک زیر سایه بان انداخت.
- اون منم.
تندر دیگری به محض پایان جمله جونگ کوک آسمان را روشن کرد و گوش های جیمین را آزرد. در حالی که قلبش از تمام آن تقلاها برای نفس کشیدن دیوانه وار سر به سینه می کوفت، گفت: «خودت می فهمی چی میگی؟»
جونگ کوک دست هایش را در جیب فرو برد و همان طور که سرش را پایین می انداخت پایش را روی زمین کشید: «میشه از اینجا بریم و بعد صحبت کنیم؟ نمی خوام منو ببینه»
- شاید بهتر باشه با اون صحبت کنم!
جونگ کوک خنده ای کرد و گفت: «آزادی که باهاش صحبت کنی، اما فکر نمی کنم با برخورد اولی که باهاش داشتی، بتونی ازش حرفی بیرون بکشی»
- و اگه این نقشه تو برای این باشه که دیگه پیداش نکنم چی؟
- بهت که گفتم، اون منم! آدرس خونه شو، جاهایی که میره، همه رو می دونم
- از کجا می تونم بهت اعتماد کنم؟
- این شماره رو که بهت میگم بگیر...
جیمین بی اراده شماره ای را که جونگ کوک میگفت، گرفت و گوشی را کنار گوشش برد. قطرات باران با نفوذ به آستینش تنش را می لرزاندند. چند لحظه ای بیشتر طول نکشید که متوجه روشن شدن گوشی پسرک زیر سایه بان شد و لحظه ای بعد صدایش در گوشش پیچید: «بله؟»
نگاهش این بار به سمت فرشته سیاه بال روبرویش برگشت و با تردید به او خیره شد. درست بودن حرف هایش او را می ترساند. همان طور که نگاهش در نگاه جونگ کوک گره خورده بود صدای لرزان پسرک را از پشت تلفن شنید: «الو... بفرمایید»
گوشی را پایین آورد و قطع کرد. سرش را بالا آورد و گفت: «منظورتو رسوندی... اما باید بهت بگم اگه توضیحاتت قانعم نکنه برمی گردم همین جا»***
کلید را در قفل چرخاند و کفش های خیسش را روی پادری درآورد. بارانی اش را هم همان جا از تنش خارج کرد و آویزان کرد و به سمت اتاقش به راه افتاد. وسواسش برای خیس و کثیف نکردن خانه تنها به این دلیل بود که دلش نمی خواست هوسوک ببیند خانه اش را به چه اوضاعی انداخته است. لبخند تلخی روی لب هایش نشست و در حالی که با حوله مشغول خشک کردن موهایش بود نگاهش به سمت پانسمان خیس شده دستش برگشت و پلک هایش را روی هم فشرد. حوله را روی سرش انداخت و به سمت حمام حرکت کرد تا پانسمان دستش را عوض کند.
YOU ARE READING
Violet
Fanfictionفکر میکنین زندگیهامون چه قدر به هم مرتبطه؟ یعنی تصمیم کسی که حتی اونو نمیشناسید و شاید کیلومترها دورتر از شما زندگی میکنه چه تاثیری میتونه روی زندگی شما داشته باشه؟ ممکنه زندگیتون با این فرد ناشناس طوری گره خورده باشه که هر تصمیم هر کدومتون شما...