با چرخاندن کلید در قفل دوباره آن ماتم کده روبرویش ظاهر شد. با بسته شدن در پشت سرش، خانه در تاریکی فرو رفت. کلید را روی جاکفشی رها کرد و خودش را به سمت اتاق هوسوک کشاند؛ در را باز کرد و کلید برق را زد. با روشن شدن اتاق نگاهی به اطراف کرد. چند قدمی برداشت و وسط اتاق ایستاد؛ همان تخت، همان میز تحریر، همان دراور و همان آینه، هیچ چیز تغییر نکرده بود؛ هیچ چیز جز یک وجب خاکی که روی لوازم اتاق نشسته بود. با این حال این اتاق هنوز بوی او را می داد؛ همان عطر که درد و لذت را همزمان به وجودش هدیه می داد.
چه طور می شد که این اتاق، هم بهشتش بود و هم جهنمش؟
بودن در این اتاق همیشه او را تا اوج می برد و از آنجا رهایش می کرد و او را به چاله بی انتهای دلتنگی پرتاب می کرد. پاهایش دیگر توان نگه داشتن وزنش را نداشتند. خودش را روی زمین رها کرد و با دلتنگی ذره ذره آن اتاق را از نظر گذراند و عطرش را تنفس کرد. همان لحظه چشمش به تکه کاغذی زیر میز تحریرش افتاد. به سمتش خم شد و آن را برداشت، در حالی که به وضوح می دید که با هر حرکت دستش، باندی که دور دستش پیچیده شده بود بیشتر خون آلود می شود. آن شکلک های احمقانه پیش از همه چیز توجهش را جلب کرد. آنها را به خاطر داشت. شکلک هایی که برای مسخره کردن حالت لب های هوسوک کشیده بود و هوسوک بعد از خط خطی کردن مخفف اسمشان، کاغذ را از زیر دستش بیرون کشیده بود که نتیجه اش چروک شدن کاغذ بیچاره بود. نمی فهمید چرا روی همان کاغذ شروع به نوشتن کرده است، اما هر چه بود انگار پشیمان شده بود و این بار با خودکار مشکی مخفف اسم خودش و جیمین را اضافه کرده بود. از آن نقاشی ساده اما غم انگیز دل کند و نگاهش را روی دستخطش گرداند؛ روی کلمات، روی معنای آنها و روی احساسی که در تک تک آن کلمات می دید.Well, I know the feeling
Of finding yourself stuck out on the ledge
And there ain't no healing
From cutting yourself with the jagged edge
I'm telling you that, it's never that bad,
Take it from someone who's been where you're at
....
....این احساس رو می شناسم
که خودت رو روی پرتگاه احساس کنی
و هیچ بهبودی وجود نداره
وقتی خودتو با لبه تیز زخمی می کنی
بهت میگم، هیچ وقت اون قدر بد نیست
از کسی بشنو که قبلا به جای تو بوده
....
...کاغذ به اندازه چند خط خالی بود و چند خط پایین تر چشمش به این کلمات افتاد. مشخص بود که نتوانسته بود تکه هم خوانی را بنویسد.
Well, everybody's hit the bottom,
Everybody's been forgotten,
When everybody's tired of being alone.
Yeah, everybody's been abandoned,
And left a little empty handed,
So if you're out there barely hanging on...خوب، همه زمین می خورن،
همه فراموش میشن،
وقتی از تنهایی خسته ن
آره، همه رها میشن
و دست خالی می مونن
پس اگه به سختی تحمل می کنی...کاغذ را رها کرد و همان جا روی زمین دراز کشید. نمی دانست. واقعا نمی دانست می تواند ادامه دهد یا نه. نمی دانست باز هم می تواند این تاریکی را که بعد از رفتن هوسوک در آن غرق شده بود تحمل کند یا نه. نمی دانست می تواند یک شب دیگر را هم پشت سر بگذارد یا نه.
چرا شب ها این قدر سنگین بود؟
چرا همیشه شب ها احساس خفگی می کرد؟ صدای لالایی های محوی که در پرورشگاه شنیده بود هنوز در ذهنش مانده بود. لالایی که یکی از پسرهای بزرگ تر از خودش در آن شب اول رفتنش به پرورشگاه برایش می خواند. آن لالایی تنها خاطره اش از آن پرورشگاه بود که نمی خواست فراموش کند. اما روزگار بدجنس تر از آن بود که حتی این خواسته اش را برآورده کند. هیچ چیز جز یک زمزمه محو را به خاطر نمی آورد. چه قدر دلتنگ آن لالایی بود؛ تا بلکه بتواند یک شب راحت سر بر زمین بگذارد و بی آن که دنیای بی رحم اطرافش را به خاطر بیاورد در دنیای بی دغدغه کودکی اش محو شود. دنیای کودکی که بر خلاف سایر بچه ها برای او شیرین نبود اما تلخی آن از دنیای امروزش کمتر بود.
زق زق دست هایش اجازه دنبال کردن افکارش را به او نداد. به سختی از جا بلند شد و سرگیجه ای را که به محض این حرکت ناگهانی به او دست داد نادیده گرفت. به سمت حمام رفت و در قفسه دنبال مسکن گشت. با دیدن قوطی آرام بخش آن را بیرون کشید، به این امید که دردش را ساکت کند و اجازه دهد چند ساعتی راحت بخوابد. به سمت آشپزخانه حرکت کرد و به سختی لیوان آبی برای خودش ریخت. در قوطی را باز کرد و آن را تکان داد. با ریختن سه قرص کف دستش فکر تازه ای به سرش زد. چه راه ساده ای! پوزخندی زد. قوطی را کف دستش خالی کرد و تمام آنها را بالا انداخت.***
جین نگاهی به اطرافش کرد. بار دیگر در آپارتمان جیمین بود و بار دیگر وحشت زده دنبالش می گشت. با صدای لرزان صدایش زد: «جیمین!» و قدمی به جلو برداشت. مثل همیشه اولین جایی که آن را چک کرد حمام بود. تیغ و خون انگار سبک مورد علاقه اش بود، اما اثری از او در حمام نبود. نمی دانست باید خوشحال باشد که اینجا غرق در خون نیست یا وحشت کند که نمی داند کجاست. نگاهش به سمت در باز قفسه داروها افتاد. به سمت آشپزخانه رفت. قدمی به جلو برداشت و با دیدن قوطی خالی آرام بخش کنار ظرفشویی تمام بدنش یخ کرد. دوباره صدایش زد: «جیمین، کجایی؟»
مگر این آپارتمان نقلی چه قدر بزرگ بود که نمی توانست پیدایش کند؟ در اتاق خودش نبود. در پذیرایی هم نبود. حتی بالکن را هم گشته بود اما اثری از او پیدا نکرده بود. چشمش به سمت در آن اتاق ممنوعه افتاد. با قدم هایی لرزان خودش را به آن اتاق رساند. دستش را روی دستگیره برد و آن را چرخاند. همان جا بود. پشت به او کف اتاق روی زمین افتاده بود و قوطی آبجو در فاصله یک قدمی اش روی زمین رها شده بود و روی زمین ریخته بود. به سمتش دوید و او را به سمت خود برگرداند. تنفسش نامنظم بود و بدنش یخ کرده بود. مستاصل بر زبان آورد: «با خودت چی کار کردی؟»
- جین هیونگ! جین هیونگ
صدای یونگی بود. باید از او کمک می خواست. اما این حال عجیب و غریب چه بود؟ چرا یونگی تکانش می داد؟ همان لحظه با باز کردن چشم هایش خودش را در اتاق تمرین رستوران دید؛ در حالی که قلبش با نهایت سرعت سر به سینه می کوفت، در تقلا برای اکسیژن نفس نفس می زد و تمام بدنش خیس عرق بود. صدای متعجب یونگی را می شنید: «هیونگ... گفتی که خوابت نمیاد. خودت گفتی تا ظهر خوابیدی و محاله امشب خوابت ببره!» و در حالی که لیوان آبی را به دستش می داد ادامه داد: «داشتی خواب بد می دیدی!»
از این که تنها خواب دیده بود نفس راحتی کشید. اما ذهنش کم کم به کار افتاد. زیر لب تکرار کرد: «خواب... خواب!» و دفعه بعد بلند با صدایی که یونگی می شنید گفت: «خواب!» از جا پرید و بی آن که به صدای یونگی توجه کند از اتاق بیرون دوید.
YOU ARE READING
Violet
Fanfictionفکر میکنین زندگیهامون چه قدر به هم مرتبطه؟ یعنی تصمیم کسی که حتی اونو نمیشناسید و شاید کیلومترها دورتر از شما زندگی میکنه چه تاثیری میتونه روی زندگی شما داشته باشه؟ ممکنه زندگیتون با این فرد ناشناس طوری گره خورده باشه که هر تصمیم هر کدومتون شما...