از آن مسکن ها متنفر بود. چیزی که باعث می شد مرز زمان و مکان را گم کند و تنظیم ساعت بدنش را برای حاضر شدن درست قبل از اجرا در رستوران به هم بزند. کلافه از جا بلند شد و در لحظه دست کشیدن به صورتش درد وحشتناکی در دستش پیچید. گرچه دردش غیر قابل تحمل شده بود اما نمی خواست سراغ مسکن برود. نمی خواست خواب آلود باشد. از جا بلند شد و طبق معمول شنبه ها خودش را به استودیوی تمرین رساند. جین با دیدنش لبخند مهربانانه ای زد و یونگی تنها گفت: «اومدی؟» کوچک ترین توجهی به تازه واردها نکرد و جلو رفت. یونگی برگه ای را روی میز به سمتش سر داد. نگاهش را به آن انداخت و بار دیگر زبانه های خشم در وجودش روشن شد. کاغذ را پایین آورد و با لبخندی رو به جین گفت: «تبریک میگم هیونگ! موفق شدی تکمیلش کنی!»
جین متوجه کنایه و عصبانیت پنهان در صدای جیمین می شد. خواست چیزی بگوید که جیمین نگاهش را به سمت ته هیونگ و آن تازه وارد دیگر برگرداند. اسم ته هیونگ به عنوان هم خوان یکی از تنها چیزهایی بود که بین خط های شعر متوجه آن شده بود. انگار قرار نبود آن دو تازه وارد فقط آرزوهای هوسوک را به تاراج ببرند. به موقعیت خودش هم چشم داشتند و حالا داشت دو دستی آن را تقدیمشان می کرد. بدون او تمام این ها چه اهمیتی داشت؟
دوباره به سمت جین و یونگی برگشت و گفت: «باشه! دارم میرم... همه چیز میشه مثل اون قدیم ها؛ موقعی که وایولتی وجود نداشت!» جین جلو دوید و مانع رفتنش شد: «داری زود قضاوت می کنی...» اما جیمین اجازه تکمیل جمله اش را به او نداد. هر چند جین نمی دانست چه طور باید چیزی را که خودش هم درک نمی کرد توضیح بدهد. جیمین خودش را آزاد کرد و بی آن که نگاه دیگری به سمت هیچ یک از آنها بکند، به سمت در حرکت کرد و لحظه ای بعد صدای بسته شدن در به آنها فهماند که جیمین رفته است. وایولت، ووکال گروهشان رفته بود و این به هیچ وجه خوب نبود.
این می توانست پایان کارشان در آن رستوران باشد.
_______________♧♡♢♤______________به سمت بار رستوران حرکت کرد. کاخ آرزوهایشان به همین سادگی بر سرش خراب شده بود. هوسوک رفته بود و برایش جایگزین پیدا کرده بودند. جایگزینی که همراه جین می توانست خیلی راحت جایگزین او هم شود. خودش را روی صندلی روبروی متصدی بار انداخت. اما ظاهرا متصدی سرش به دختر جوانی که به فاصله یک صندلی از او نشسته بود، گرم بود که حتی کوچک ترین توجهی به او نکرد. سرش را پایین انداخت و مشغول بازی کردن با لیوان خالی روبرویش شد.
با نزدیک شدن دختر جوانی چهره در هم کشید و خودش را ملامت کرد. یادش رفته بود که نشستن در بار یعنی خط دادن به مزاحم ها! با همان سگرمه های در هم سرش را بالا آورد؛ گرچه چهره عبوسش با دیدن جویون حالتی از شرمندگی به خود گرفت. با خیال این که جویون برای گرفتن سفارشش آمده است، گفت: «یادداشت نمی کنی؟» جویون با لبخندی به سر تا پایش اشاره کرد و گفت: «امروز شیفتم نیست!» جیمین همان لحظه متوجه صندلی خالی همان دختر جوانی شد که متصدی بار مشغول صحبت با او بود. زیر لب تنها گفت: «آه... متاسفم» اما جویون از او دور نشد. این بار روی صندلی کناری اش نشست و گفت: «یک چند وقتیه نگاه های عجیب و غریب بهم می کنی. فکر کنم خودت هم متوجه شده باشی که معذبم می کنی. رییس دوست نداره دور و برت بگردیم»
جیمین بی آن که نگاهی به جویون بکند جواب داد: «نگران نباش... اگه خواست اخراجت کنه، بهش میگم که تو بی تقصیری»
- تا حالا اینجا ندیده بودمت...
- تا حالا دلیلی نداشته اینجا بیام
- و اون دلیل چیه؟
- چرا باید جوابتو بدم؟
- نمی دونم... شاید چون کسایی که میان سراغ مشروب خیلی تنهان؟
جیمین برگشت و نگاهی به جویون کرد. سرش را جلو برد و با لحن آرامی گفت: «چیزی که می خوام... تو نمی تونی بهم بدی» لبخندی گوشه لب جویون نشست. کافی بود دستش را دراز کند تا به او برسد اما نمی توانست او را به چنگ بیاورد. وایولت در عین دست یافتنی بودنش، دست نیافتنی بود.
همان لحظه جین و یونگی وارد بار شدند. یونگی با دیدن جیمین او را از جا بلند کرد و دوباره به سمت استودیو کشاند. جیمین کلافه شروع به شکایت کرد: «باز چیه؟ من که گفتم! دارم میرم... دیگه نمی خوام هیچ کاری با این رستوران داشته باشم» یونگی همان طور که دستش را گرفته بود، با فشاری که به دستش آورد، تقریبا او را داخل اتاق پرت کرد. جیمین بعد از یکی دو قدمی که بالاجبار برای حفظ کردن تعادلش برداشته بود به سمتش برگشت و گفت: «چیه؟»
یونگی با کلافگی با ابرو و حرکت سر به لپ تاپ اشاره کرد. ته هیونگ با دیدن جیمین معذب از جا بلند شد و از پشت میز کنار رفت. با دیدن صفحه لپ تاپ، آه از نهاد جیمین برآمد. این فیلم های آپلود شده در یوتیوب کی می خواست تمام شود؟ متوجه کامنت های ویدئو شد: «خودکشی کرده؟!...» دوباره بالا رفت و با دیدن آستین های خون آلودش در آن ویدئو چشمانش را بست. آنچه که از آن می ترسید بر سرش آمده بود. در سرش خود را لعنت کرد که لباس مشکی نپوشیده بود اما با وجود تمام فکرهایی که از سرش گذشت، تنها آرام بر زبان آورد: «خوب که چی؟»
یونگی در حالی که عصبانی به سمت جیمین برمی داشت، با صدای نسبتا بلندی جمله اش را تکرار کرد: «خوب که چی؟... خوب که چی؟» جین مانعش شد و با لحنی آرام گفت: «به خاطر این ویدئو نمی تونیم بذاریم بری.»
- چه ربطی داره؟
- کامنت ها رو نخوندی؟ اگه از این رستوران بری یعنی همه چیزو تایید کردی
- مگه دروغه؟
- اگه از اینجا بری حتی نمی تونی برگردی دانشگاه
- برام اهمیت نداره
- جیمین!
- به این اسم صدام نکن
چهره یونگی در هم رفت. داشتند دوباره به یک سال قبل برمی گشتند. درست همان موقعی که جیمین از شنیدن اسمش متنفر شده بود و یونگی با خود نتیجه گرفته بود که از شنیدن اسمش از زبان آنها متنفر بود. اما هیچ کدام نمی دانستند جیمین از طنین اسمش با آن لحن دردناک در سرش متنفر است. شنیدن اسمش هر دفعه او را درست به همان شب حادثه می برد. جیمین بی آن که اجازه دهد حرف دیگری بزنند دوباره از استودیو خارج شد و این بار به سمت خانه اش حرکت کرد.
چهار نفر باقی مانده در استودیو نگاهی نگران رد و بدل کردند. یونگی آرام پرسید: «چی کار کنیم؟» ته هیونگ در حالی که معلوم بود بین گفتن و نگفتن حرفش مردد است گفت: «کانال من تو یوتیوب پر بازدیدترین کانال وایولته»
از نگاه های جین و یونگی چیزی خوانده نمی شد اما هر دو در دل به این فکر می کردند که اگر جیمین این جمله را می شنید همان جا ته هیونگ را به قصد کشت می زد. نامجون که تا این لحظه کاملا ساکت بود گفت: «حق با توئه فقط کافیه یک ویدئوی بدون مشکل آپلود کنیم تا همه چیز برگرده به حالت قبل.»
جین - اما چه طوری؟
نامجون - من درستش می کنم
جین - نمی فهمم یک ویدئو چه طور می تونه این ماجرا رو حل کنه
یونگی - فکر بدی نیست. با آپلود شدن اون ویدئو همه درباره این که کدومش حقیقت داره مشکوک میشن
نامجون - البته برای موفقیت این نقشه باید اینجا نگهش دارید
کاری که جین و یونگی هر دو می دانستند غیر ممکن است.
YOU ARE READING
Violet
Fanfictionفکر میکنین زندگیهامون چه قدر به هم مرتبطه؟ یعنی تصمیم کسی که حتی اونو نمیشناسید و شاید کیلومترها دورتر از شما زندگی میکنه چه تاثیری میتونه روی زندگی شما داشته باشه؟ ممکنه زندگیتون با این فرد ناشناس طوری گره خورده باشه که هر تصمیم هر کدومتون شما...