در آن نور کم جان آفتاب زمستانی که با سماجت خودش را از پرده ضخیم پذیرایی به داخل میرساند، ته هیونگ، آماده برای رفتن به دانشگاه از اتاقش خارج شد و به سمت اتاق ممنوعه ای که جیمین در آن اقامت داشت و تنها یک در با اتاق خودش فاصله داشت، حرکت کرد. لحظه ای که تقهای روی در اتاق جیمین کوبید، انتظار نداشت او را آماده برای رفتن به دانشگاه ببیند، اما انتظار هم نداشت که او را با لباس هایی که نشان می داد برای رفتن به رستوران پوشیده شده اند و نمی تواند با آنها در دانشگاه حضور یابد، ببیند و این ناامیدی در چهره ته هیونگ جلوه پیدا کرد. با لب هایی آویزان به جیمین چشم دوخت و جیمین تنها پرسید: «کاری داشتی؟»
صمیمیتی در لحنش نبود، ملایمتی در جمله اش نبود و با این حال ته هیونگ فکر میکرد امروز چیزی عوض شده است؛ حتی با وجود این که می دید جیمین حتی به فکر دانشگاه هم نیفتاده است. به همین خاطر بر خلاف همیشه که هیچ اصراری برای تحمیل خواسته خودش به جیمین نمی کرد، با حالتی بغ کرده گفت: «خواستم با هم بریم دانشگاه.»
متوجه چنگ شدن دست جیمین روی دستگیره در شد و لحظه ای با خود فکر کرد آیا زیاده روی کرده است؟ بلافاصله می خواست جمله اش را که بازیگوشی را چاشنی آن کرده بود، پس بگیرد که آهی از دهان جیمین گریخت و در حالی که در اتاقش را میبست گفت: «منتظر بمون»
لبخند پیروزی ناباورانه روی لب های ته هیونگ شکل گرفت و لحظه ای بعد، با بسته شدن در، مشت پیروزی اش را با نهایت قدرت در هوا پرتاب کرد. احساس می کرد پارک جیمین پرنده مهاجری از سرزمینی دور بود؛ پرنده ای که به زبان دیگری تکلم می کرد و او بالاخره زبانش را یاد گرفته بود! گرچه این کاملا با جمله هایی که جیمین در آن لحظه بر زبان می آورد در تضاد بود، چون همان لحظه صدای زنگ گوشی اش را شنیده بود و کاملا متوجه تک تک کلماتی که بر زبان می آورد، می شد. با صدای باز شدن در مرتب سر جایش ایستاد و آن لبخند پیروزمندانه روی صورتش جای خود را به لبخند دوستانه ای داد که پاسخی از جیمین که مشغول صحبت با تلفن بود، دریافت نکرد: «باشه هیونگ، عصر که برگشتم روی آهنگ کار می کنیم»
ته هیونگ لبخند گرمش را از روی لب هایش پاک نکرد و با همان صدای گرفتهی ناشی از سرما خوردگی پرسید: «مشکلی پیش اومده؟»
جیمین بی آن که نگاهی به سمت ته هیونگ بیندازد، گوشی را بی توجه در کوله اش انداخت و در همان حال که مشغول بستن زیپ کوله پشتی اش بود، جواب داد: «چند روزه چیزی ننوشتم، یکم عقبیم»
ته هیونگ در جواب، سرش را به علامت تفهیم تکان داد و با دیدن جیمین که بالاخره کشتی گرفتنش با زیپ کیفش تمام شده بود، با ذوقی که سعی در پنهان کردنش داشت، گفت: «بریم؟»
جیمین که صدای گرفتهی ته هیونگ توجهش را جلب کرده بود، قدمی به جلو برداشت و دستش را روی صورت ته هیونگ گذاشت و بی آن که در جواب رنگ به رنگ شدن تههیونگ و عکسالعملهای عجیب و غریبش واکنشی نشان دهد، گفت: «هنوز تب داری!»
YOU ARE READING
Violet
Fanfictionفکر میکنین زندگیهامون چه قدر به هم مرتبطه؟ یعنی تصمیم کسی که حتی اونو نمیشناسید و شاید کیلومترها دورتر از شما زندگی میکنه چه تاثیری میتونه روی زندگی شما داشته باشه؟ ممکنه زندگیتون با این فرد ناشناس طوری گره خورده باشه که هر تصمیم هر کدومتون شما...