با دیدن چهره جیمین خودش را برای بدترین برخورد آماده کرده بود؛ حتی برای بیرون انداخته شدن. نگاهش رگ های برآمده از خشم گردن جیمین را تا دست های مشت شده اش دنبال کرد و ذهن فعالش آماده مشت خوردن شده بود؛ اما باز شدن مشت گره خورده جیمین و صدایش که معلوم بود با زحمت آن را پایین نگه داشته، چیز دیگری می گفتند: «این اتاق نه»
سر جایش باقی ماند و دور شدن جیمین را باز هم بدون این که جوابش را بدهد، تماشا کرد. سوال «پس من کجا بمونم؟» هنوز لب هایش را می سوزاند. در واقع کاملا توانایی آن را داشت که وسط سالن را اقامتگاه خودش سازد، اما مطمئن نبود میزبان مهربانش بتواند بیش از چند ساعت ریخت و پاشش را تحمل کند و نمی خواست دوباره بی خانمان شود. همان طور که در فکر غرق شده بود و به مسیر رفتن جیمین خیره شده بود، دوباره چشمش به جیمین افتاد که با بالش و رواندازی از اتاقش خارج شده بود و با چهره ای در هم آماده حرف زدن بود: «از اون جایی که قراره چند روز اینجا بمونی چند تا چیز هست که باید رعایت کنی... من سکوت و تاریکی خونه رو دوست دارم، از ریخت و پاش بیزارم...» و همان طور که از کنار ته هیونگ گذشت، دستش روی دستگیره در اتاق هوسوک توقف کرد و گفت: «ورود به این اتاق هم ممنوعه» به سمت ته هیونگ برگشت و پرسید: «متوجه شدی؟»
ته هیونگ سرش را به علامت مثبت تکان داد و نگاهش در امتداد انگشت اشاره جیمین به در باز اتاقش افتاد که آن را در اختیار ته هیونگ گذاشته بود. برای اطمینان از نتیجه ای که گرفته بود به خودش و در اتاق اشاره کرد و جیمین تنها با تکان سر جواب مثبت داد و لحظه ای بعد، در اتاق پشت سر جیمین بسته شد و خانه در سکوتی عجیب و غریب فرو رفت. لبخندی روی صورت ته هیونگ نشست و چمدانش را دنبال خودش به اتاق جیمین کشاند و در را پشت سرش بست. با بدجنسی تمام، دست به کمر ایستاد و با دهن کجی جمله نامجون را زیر لب تکرار کرد: «اون حتی تو رو نمی بینه!» و در جواب خودش ادامه داد: «فعلا که وسط اتاق خوابش وایستادم»
نگاهش را در جستجوی آثار زندگی اسطوره اش در اتاق گرداند. قبل از همه چیز چشمش به تختش افتاد که بالش و روانداز تا شده ای به همراه ملافه های تازه روی آن قرار گرفته بود. دلش از همین توجه کوچک ضعف می رفت! به سختی فریادی را که می خواست از سر خوشحالی سر بدهد، خفه کرد و به بازرسی اتاق ادامه داد. اتاق خلوتی با دکوراسیونی ساده متشکل از کمد دیواری، تخت، قفسه و میز تحریر بود. با برداشتن قدمی به سمت جلو، نگاهی به قاب عکس روی دیوار انداخت و قدم هایش را برای دیدن آن تند کرد. بلافاصله چهره جیمین را شناسایی کرد و نگاهش روی نفر دوم ثابت ماند. چهره ای که لبخند خیره کننده اش ته هیونگ را مطمئن می ساخت که این همان هوسوک هیونگی است که از یونگی و جین درباره اش شنیده بود. همان لحظه در اتاق باز شد و ته هیونگ مثل کودکی که مچش هنگام خطایی گرفته شده باشد، هر دو دستش را پشت سرش پنهان کرد و دستپاچه پرسید: «کرایه م چیه؟»
YOU ARE READING
Violet
Fanfictionفکر میکنین زندگیهامون چه قدر به هم مرتبطه؟ یعنی تصمیم کسی که حتی اونو نمیشناسید و شاید کیلومترها دورتر از شما زندگی میکنه چه تاثیری میتونه روی زندگی شما داشته باشه؟ ممکنه زندگیتون با این فرد ناشناس طوری گره خورده باشه که هر تصمیم هر کدومتون شما...