Chapter 48 - My Wings

277 55 4
                                    


با رسیدنش جلوی دفتر رییس بخش اداری لحظه‌ای توقف کرد تا نفس بگیرد. حتی خودش هم نمی‌دانست چه طور آن مسیر را دویده و چه طور خودش را به اینجا رسانده است. به خصوص با توجه به این که تنها تحرکی که در این چند وقت داشت، پیاده‌روی‌هایش تا رستوران و بالعکس بود. سمت چپ چهارچوب ایستاد و نگاهش به سمت دفتر رییس برگشت و بعد از آن به سمت منشی اش که مطمئن بود اجازه رفتن به دفتر را به او نمی دهد. پشت در ایستاده بود و حتی جرات قدم گذاشتن به بخش اداری را نداشت. شاید هم جراتش را داشت و دلیلی برای آن نداشت. چه باید می گفت؟ نمی‌تواند اجازه‌ی اخراج دوستی را بدهد که چندان هم رابطه‌ی خوبی با او ندارد؟ چون این تنها راه دیدن هیونگش است؟ از جایی که ایستاده بود دیدی به درون اتاق نداشت، اما همان طور که افکار مختلفش در سرش بالا و پایین می شدند صدای یکی از اعضای هیئت مدیره را شنید.

-  دوست عزیز، اینجا امریکا نیست، حتی اگه هم باشه اینجا هالیوود نیست، اعتقادات شما، اعتقادات شمان و اگه دوست داشتید می تونستید توی یک جلسه خصوصی با استاد حلش کنید، نه این که توی همایش و جلوی اون همه دانشجو استادتونو به تمسخر بگیرید

-  فکر می‌کردم پرسش و پاسخ جزء جدا نشدنی همایش‌ها هستند.

جیمین سرش را پایین انداخت. مطمئن بود نامجون گور خودش را با آن جمله کنده است! اما به نظر نمی‌آمد که بخواهد کوتاه بیاید و عذرخواهی کند و جیمین هم مطمئن نبود که عذرخواهی اش فایده ای داشته باشد و آنها از قبل تصمیم خود را نگرفته باشند.

جلسه کوتاه تر از آن بود که جیمین انتظارش را داشت؛ بهانه های هیئت مدیره و دفاع‌های جانانه‌ی نامجون از خودش که اگر هیئت مدیره سمت دیگر این دادگاه را تشکیل نمی‌دادند و فرد بی طرفی به جای قاضی نشسته بود، مطمئنا رای را به نفع او برمی‌گرداندند، اما این طور نبود و جیمین را به این نتیجه رساند که حدسش درست بوده است و این جلسه صوری بود. آهی کشید و پیش از آن که نامجون از دفتر خارج شود از آنجا فاصله گرفت. نمی‌خواست او هم بار بیشتری روی شرمساری نامجون اضافه کند. در اولین تلاشش، و در تنها فرصتش شکست خورده بود.

با شانه‌های آویزان در سالن به راه افتاد. حالش از این دانشکده که تنها به خاطر اعتقاد دانشجویش حاضر به اخراجش بود، به هم می خورد. گرسنگی هم مزید بر علت بود و هر لحظه بیشتر احساس تهوع می کرد. ناسزایی زیر لب نثار ته هیونگ کرد؛ اگر او را به غذا خوردن عادت نمی داد حالا به خاطر یک ساعت عقب افتادن زمان غذایش این قدر حال بدی پیدا نمی‌کرد. سر جایش توقف کرد و به دیوار تکیه داد و سعی کرد با کشیدن نفس‌های عمیق، آن حالت را از خودش دور کند. قطرات عرق تمام صورت و گردنش را گرفته بودند و باد ملایم تهویه‌ی سالن به او می فهماند که اگر زودتر از مسیر باد کنار نرود، باید پرستاری به نام ته هیونگ را ۲۴ ساعته کنار تختش تحمل کند، اما برداشتن کوچک‌ترین قدمی برایش سخت شده بود، نیاز به محرکی داشت که جونگ کوک با ظاهر شدن ناگهانی‌اش و صدایش زیر گوشش آن را برایش فراهم کرد: «راستش باید بهتر از اینا نقش بازی کنی»

VioletWhere stories live. Discover now