گذشتن 24 ساعت از زمانی که خانه را ترک کرده بود، بالاخره توانسته بود کمی تههیونگ را از آن حالت خارج کند و او را تا حدی بر سر عقل بیاورد و بالاخره بعد از گذشت 32 ساعت توانسته بود تصمیم بگیرد که باید چه کند و این بار در تصمیمش، مصمم بود؛ ادامه می داد، درست همان طوری که از لحظهی اول دیدن جیمین ادامه داده بود و بالاخره با همین سماجتش موفق شده بود و این بار میخواست این سماجتش را در طلب بخشش از جیمین به کار بگیرد. حتی اگر جیمین دیگر حاضر به پذیرفتنش در آن خانه نمی بود، هم مساله چندان مهمی نبود. فقط می خواست همه چیز لااقل به همان روزهای اول برگردد؛ به همان روزهایی که جیمین برای تولدش آهنگی میخواند، درباره نحوهی نواختنش به او توصیه میکرد، از او میخواست سولویش را دوباره و سه باره بنوازد و نگاه پر از تحسینش را بعد از هر شعری که مینوشت و هر سولویی که می نواخت به سمت او بیندازد.
آن شب به جای رختکن، استودیو را پاتوق خودش کرده بود و بعد از خوابیدن نامجون، به آن اتاق هجوم آورده بود تا تراوشات ذهنش را روی کاغذ بیاورد و حتی نمیدانست آن لیوان هات چاکلتی که با فلاسک آب جوش کنار پایش آماده کرده بود، چندمین لیوانی بود که برای فرار از خواب سر می کشید. البته سوال چندان سختی نبود و با شمردن ساشه های درون سطلی که معمولا با کاغذ پر می شد، قابل پاسخ دادن بود. با این حال ته هیونگ مطمئن نبود پاسخ این سوال به اندازه کلماتی که روی کاغذ جاری می کرد، مهم باشند. با نوشتن آن کلمات نسبتا تلخ، مزه شکلات داغ در دهانش نیز تلخ شد:
“I could be a no one,
Could be just someone
You used to know”خودش می دانست که نمی خواست هیچ کدام از آن دو باشد. نه هیچ کس و نه تنها یک آشنا! با لجاجت، ادامهی آن روی کاغذ نوشت: «I just wanna be THE ONE» با این حال بلافاصله آن کلمات را زیر انبوه جوهر خودکارش پنهان کرد. از اول هم همین خواسته بود که او را به این دردسر انداخته بود.
صبح یک ساعتی میشد که با تابش نور خورشید وارد استودیو شده بود و این نور در آن لحظه کم کم شروع به آزار دادن ته هیونگ می کرد. به زحمت از جایش بلند شد و صندلی دیگری را که در آن لحظه از تابش آفتاب در امان مانده بود، اشغال کرد و تا زمان تکمیل شعرش روی همان صندلی به انتظار یونگی نشست. می دانست روز قبل خراب کرده بود و می دانست نامجون او را از تیررس عصبانیت هیونگ ها حفظ کرده بود. به همین خاطر به محض باز شدن در استودیو، با وجود خستگی بی نهایتش از شبی که آن را بدون حتی یک دقیقه خواب سپری کرده بود، از جا بلند شد و تعظیم نود درجه ای رو به جین و یونگی کرد. یونگی که تقریبا اثری از عصبانیت دیروز در وجودش باقی نمانده بود، تنها روی شانه ته هیونگ زد تا به او اطمینان بدهد اتفاق چندان مهمی نیفتاده است و جین هم در تایید یونگی ادامه داد: «خوشبختانه زود جمع و جورش کردی و کسی متوجه نشد» و هر دو می خواستند از کنارش بگذرند که ته هیونگ دوباره آن دو را سر جایشان متوقف کرد و در حالی که بیشتر منظورش با یونگی بود گفت: «کمک میخوام»
YOU ARE READING
Violet
Fanfictionفکر میکنین زندگیهامون چه قدر به هم مرتبطه؟ یعنی تصمیم کسی که حتی اونو نمیشناسید و شاید کیلومترها دورتر از شما زندگی میکنه چه تاثیری میتونه روی زندگی شما داشته باشه؟ ممکنه زندگیتون با این فرد ناشناس طوری گره خورده باشه که هر تصمیم هر کدومتون شما...