برای بار سوم بود که این راه پله را طی می کرد و هر بار بیش از قبل از آن متنفر میشد. احساسی که هر بار موقع ورود به آن آتلیه داشت، ترکیبی از اضطراب و خشم سرکوب شده بود. پاهایش را تا پلهی آخر با خشونت روی سنگ های پله کوبید و پشت در ایستاد. نفس عمیقی کشید تا کمی آرام شود و تقه ای روی در زد. لحظه ای که در باز شد، اثری از آن لبخند همیشگی روی لب های جونگ کوک نبود و جیمین را به این نتیجه رساند که احتمالا از چشمی یا شاید هم دوربین های راهرو متوجه حضور او شده است. با این حال این که در را باز کرده بود، نشان می داد که چندان هم کار سختی برای صحبت با او در پیش ندارد؛ گرچه نمی توانست همین را برای قانع کردن پسرک بگوید. بی آن که چیزی بگوید از کنار جونگ کوک گذشت و خودش را به صندلی راحتی رساند و به انتظار جونگ کوک روی آن نشست.
جونگ کوک با چهره ای در هم روبرویش نشست و بی آن که چیزی به او بگوید، گستاخانه در چشمانش چشم دوخت. اعتقاد داشت که سوالش را پرسیده و حالا وقت آن است که جوابی دریافت کند. جیمین هم این اعتقاد را در چشمانش می خواند که گله از آسیبی را که به او رسانده بود، به تعویق انداخت و گفت: «اومدم باهات صحبت کنم»
جونگ کوک از جا بلند شد و گفت: «اگه توی صحبت هات جوابی برای سوال های من نیست، علاقه ای به شنیدنشون ندارم» اما صدای جیمین او را سر جایش میخکوب کرد: «هست!»
لحظه ای که نگاه جونگ کوک روی جیمین برگشت، جیمین هم متقابلا سرش را بلند کرد و در چشمانش خیره شد: «اما مطمئن نیستم باب میلت باشه» اخمی به نشانهی عدم تفهیم صورت جونگ کوک را در هم برد. جیمین به صندلی روبرویش اشاره کرد و خواهش کرد: «لطفا بشین.»
جونگ کوک خودش را روی صندلی انداخت و منتظر به جیمین چشم دوخت. جیمین به جلو خم شد و همان طور که مشغول بازی با انگشتانش شده بود، گفت: «حق با تو بود. من اونو دیدم و حتی باهاش حرف زدم.»
- می دونستم!
طعنه در لحن جونگ کوک چندان هم جیمین را نیازرد. انگار بعد از آن روز در رستوران هیچ چیز نمی توانست او را آزار دهد. با این حال نیاز داشت که حرف هایش را قرص و محکم بر زبان بیاورد، چه به خاطر خود جونگ کوک و چه به خاطر خودش تا دوباره طعمهی خشونتش نشود. در این مورد حق با ته هیونگ بود. ادامه داد: «اون روز اولی که اینجا اومدم بهم گفتی فقط می خوای اونو ببینی که مطمئن بشی دیوونه نشدی. خوب، من بهت میگم، دیوونه نشدی چون من هم اونو دیدم و باهاش حرف زدم، اما این که چرا حاضر نیست پیشت بیاد و چرا نمی خواد تو رو ببینه، به من مربوط نیست و به خودش مربوطه!»
- اما...
دستش را به علامت سکوت بالا آورد و بعد از متوقف شدن جونگ کوک ادامه داد: «هر چند بار دیگه هم که زیر بارون بایستی، اون پیشت نمیاد. پس زندگیتو بکن. دست از این تعقیب احمقانه بردار، قبل از این که به قیمت زندگیت تموم بشه!»
و با گفتن این جمله از جا بلند شد اما انگار جونگ کوک از دندهی چپ بلند شده بود که در جواب جیمین گفت: «داری تهدیدم می کنی؟»
جیمین نگاهی پر از ناامیدی به سمت جونگکوک انداخت. درست بود که انتظار عذرخواهی را از پسری به مغروری او نداشت، اما تحمل ادامهی این رفتار از توانش خارج بود. به سمتش برگشت و این بار در حالی که هیچ ملایمتی در لحنش نبود، جواب داد: «من دارم فرصتی رو بهت میدم که تو یک بار با دستهای خودت دور انداختی. میل خودته که قبولش کنی یا با بدبینی دوباره دورش بندازی. با این تفاوت که این بار، این پیشنهاد دیگه تکرار نمیشه» و با چنگ زدن به کیفش و برداشتنش از روی صندلی، نگاه تندی به جونگ کوک انداخت و به سمت خروجی حرکت کرد.
YOU ARE READING
Violet
Fanfictionفکر میکنین زندگیهامون چه قدر به هم مرتبطه؟ یعنی تصمیم کسی که حتی اونو نمیشناسید و شاید کیلومترها دورتر از شما زندگی میکنه چه تاثیری میتونه روی زندگی شما داشته باشه؟ ممکنه زندگیتون با این فرد ناشناس طوری گره خورده باشه که هر تصمیم هر کدومتون شما...