- خودمو دیدم
- چی؟
جونگ کوک از جا بلند شد و در حالی که ماگ قهوه اش را به سمت سینک ظرفشویی می برد جواب داد: «گفتم که مسخره ست... فراموشش کن»
جیمین از جا پرید و برای جبران کلمه ای که آن طور پسرک را فراری داده بود گفت: «من فقط شوکه شدم...» و با دیدن این که پسرک حتی لحظه ای از تصمیمش کوتاه نیامده به حربه ای دیگر متوسل شد: «خیلی ها عادت دارن زیر بارون راه برن... خیلی ها هستن که از بارون لذت می برن... اما آدم های زیادی نیستن که زیر بارون آواز بخونن... یا انتظار بکشن...»
جونگ کوک مبهوت به سمت جیمین برگشت و همان طور که نگاهشان در هم گره خورده بود، یک فکر از نظرش گذشت: «فکرمو می خونه؟» نگاهش را به چشمان جیمین دوخت که به جای آن احساس قضاوت همیشگی که در چشمان بقیه می دید، یک جور تشویق و دلگرمی در آن دیده می شد؛ تشویق به تعریف کردن ماجرایی که زندگی اش را تغییر داده بود. مدت ها بود که می خواست با یک نفر صحبت کند، کسی که قضاوتش نکند، به تمسخرش نگیرد و ناباورانه، مثل بیماری روانی به او خیره نشود. کسی که به محض شنیدن حرف هایش به او پیشنهاد نکند به دیدن روانشناس برود. دوباره سر جایش نشست و ادامه داد: «حدودا دو سال پیش بود؛ توی یک بعد از ظهر بارونی. بارون شدیدی می اومد و خوب، من هم مثل خیلی از احمق های عاشق بارون داشتم توی پیاده رو قدم می زدم و آهنگی رو که دوست داشتم زمزمه می کردم که با وجود هندزفری و آهنگی که داشت با صدایی نسبتا بلند توی گوشم پخش می شد، صدای ترمز شدید و برخوردی شنیدم. لحظه ای که به سمت صدا برگشتم چیزی دیدم که کاملا حواسمو از اون تصادف پرت کرد؛ چشمم به خودم افتاد که به فاصله 5 قدمیم ایستاده بود...» خنده ای پر از استیصال کرد و ادامه داد: «نمیدونم چه طور باید تعریف کنم... مسخرهست، باید شناسهی اول شخص به کار ببرم یا سوم شخص؟ روبروی خودم وایستاده بودم؟... این قدر مسخرهست که حتی نمیشه تعریفش کرد»
جیمین ناباورانه با خود فکر کرد این همان درامری بود که جین و یونگی می گفتند با وجود توافق برای شروع کار ناپدید شده است. جونگ کوک در بین تمام فکرهایی که از سر جیمین می گذشت ادامه داد: «از همون روز، روش های مختلف رو امتحان کردم تا بتونم دوباره ببینمش. با خودم فکر کردم شاید اگه همون شرایط رو تکرار کنم، بتونم دوباره ببینمش»- برای چی می خوای ببینیش؟
- تا مطمئن بشم دیوونه نشدم؟
- به این فکر نکردی که شاید دوباره دیدنش بیشتر به معنی دیوونه شدنت باشه؟
جونگ کوک دستی به چانه اش کشید و جوابی نداد و مسئولیت ادامه بحث را به جیمین سپرد. گرچه بحث به هیچ وجه آن طوری پیش نمی رفت که جیمین تصور کرده بود و جیمین سوال دیگری در بین سوال های از پیش آماده شده اش نمی دید که بتواند بپرسد. تنها می خواست از آتلیه خارج شود و برای تمام چیزهایی را که شنیده بود از آن فرشته توضیح بخواهد. با حالتی دستپاچه و عجولانه از جا بلند شد و گفت: «به خاطر وقتی که برام گذاشتی ممنونم...»
YOU ARE READING
Violet
Fanfictionفکر میکنین زندگیهامون چه قدر به هم مرتبطه؟ یعنی تصمیم کسی که حتی اونو نمیشناسید و شاید کیلومترها دورتر از شما زندگی میکنه چه تاثیری میتونه روی زندگی شما داشته باشه؟ ممکنه زندگیتون با این فرد ناشناس طوری گره خورده باشه که هر تصمیم هر کدومتون شما...