chapter 9: Lost soul mate

504 96 4
                                    


یک لحظه کوتاه با رسیدن به چیزی که آرزویش را داشت فاصله داشت.
یک لحظه ای که با حلقه شدن دست گرمی دور مچ دردناکش از او دور شد. با خشونت از روی حفاظ پایین کشیده شد و اگر آن آغوش گرمی که از پشت او را در بر گرفت مانعش نمی شد، حتما با صورت زمین می خورد. نیازی نبود چهره اش را ببیند تا بداند این بار هم جین هیونگ بود که مانع صدمه دیدنش شده بود. سرش را که بالا آورد با چهره عصبانی یونگی مواجه شد. خودش را از آغوش جین بیرون کشید و صاف سر جایش ایستاد. با اخم های در هم و عصبانیت فریاد کشید: «چی کارم داری؟» یونگی بار دیگر انگشت هایش را دور مچش حلقه کرد و سعی کرد او را دنبال خود بکشد اما خودش هم نمی دانست با کدام انرژی مانع یونگی می شود. دست دردناکش را با خشونت پس کشید و به سمت حفاظ رفت و دست هایش را دوباره روی آن گذاشت تا خودش را بالا بکشد. یونگی این بار فریاد کشید: «تمومش کن!!!» و دوباره سعی کرد او را از روی حفاظ پایین بکشد. می دانست جیمین مثل یک معتاد است.
معتاد به خودکشی!
درست مثل یک معتاد که خودش را به در و دیوار می زد تا بتواند خودش را به مواد برساند. می دانست اگر حالا جلوی او را بگیرد نیمه شب حتما با او در وان خانه اش مواجه می شود. تنها بعد از آن خودکشی های ناموفق بود که یکی دو روز آرام می گرفت و بعد دوباره همه چیز شروع می شد.
یونگی در برابرش کم می آورد. شاید اولین و آخرین باری بود که به خاطر باشگاه نرفتن و ورزش نکردن خودش را سرزنش می کرد. اما نه! این قدرت بدنی اش نبود! قدرت جنون بود که به جیمین انرژی می داد!
جنون دلتنگی!
با کمک جین او را از حفاظ پایین کشید اما بردنش از آن نقطه به نظر غیر ممکن می رسید. داد و فریادهایش لحظه ای آرام نمی گرفت و تقلاهایش برای نجات خودش را از دست یونگی ادامه داشت. نمی دانست باید چه کند. به خصوص این که می دید باندهای پیچیده شده دور دست هایش دوباره خونی شده بود. خودش هم مثل دیوانه ها شده بود و با نهایت توانش سرش فریاد می کشید. نهایت توانش را به کار گرفته بود تا مشتی حواله صورتش نکند. دندان هایش با شنیدن صدایش روی هم کلید می شد: «ولم کن... اصلا تو کی هستی که برای من تصمیم می گیری؟... ولم کن... ولم کن، لعنتی...» در حالی که بازوهای جیمین را گرفته بود با نهایت توانش تکانش داد: «تمومش کن لعنتی!»
باز هم جین به داد یونگی رسید. باز هم وقتی یونگی داشت کنترلش را از دست می داد این جین بود که جلو آمد و همان طور که پشت سر جیمین ایستاده بود دست هایش را دورش حلقه کرد. جیمین می دانست نمی تواند از حلقه دست های جین فرار کند مگر این که خودش اجازه دهد. آرام زمزمه کرد: «ولم کن! هیونگ... خواهش می کنم ولم کن... التماست می کنم...» اما جین رهایش نکرد. قفل محبتش به دور جیمین محکم تر شد. صورت خیسش را روی شانه جیمین گذاشت و زمزمه کرد: «اگه تو هم بری ما نابود میشیم!» به تقلاهای بی ثمرش پایان داد و در آغوش جین آرام گرفت. در واقع آرام نگرفته بود. اما چاره ای جز این نداشت. می دانست مقاومت در برابر جین فایده ای نداشت. با آن ضعف وحشتناکی که مدت ها بود گریبانگیرش شده بود محال بود بتواند بر جین غلبه کند. صدای هق هق جین را کنار گوشش می شنید. اگر یک سال پیش این صدا را می شنید احتمالا قلبش پاره پاره می شد. اما بی هیچ عکس العملی سر جایش ایستاده بود. لحظه ای نگاهش با نگاه خیس یونگی تلاقی کرد. پوزخندی زد! خودش هم نمی دانست از کی این قدر سنگ دل شده بود؟ این قدری که از یونگی هیونگ پیشی گرفته بود.
یونگی هم داشت گریه می کرد!
یونگی که طاقت دیدن آن نگاه های سر در گم را نداشت و از ندیدن هیچ احساسی در چشمانش وحشت کرده بود جلو آمد و در حالی که او هم مثل جین به هق هق افتاده بود جیمین و جین را با هم در آغوش کشید. دستش را بین موهایش فرو برد و زمزمه کرد: «چی به سرت اومده؟» واقعا چه به سر دونگ سنگش آمده بود؟ این آن جیمین شیطان و پر انرژی و با محبت نبود. این کسی که روبرویش می دید تنها کالبد جیمین بود. انگار روح جیمین همان سال پیش با هوسوک از وجودش پر کشیده بود.
شاید این که می گفتند آن دو یک روح در دو بدن هستند حقیقت داشت!
بی اختیار بوسه ای روی موهای نقره ای جیمین نشاند تا بلکه گرمای آن، وجود یخ زده اش را بیدار کند. از جیمین فاصله گرفت و صورت خیس از اشکش را پاک کرد. نگاه جیمین همچنان سرد و بی احساس بود. در حالی که سعی می کرد بغضش را فرو ببرد نگاهش را به اطراف چرخاند. همان لحظه چشمش در آن طرف خیابان به ته هیونگ افتاد که بهت زده سر جایش خشک شده بود و نگاهش را از آنها نمی گرفت.
همه چیز را دیده بود؛ این که وایولتی که او را به حد پرستش دوست داشت این طور برای مردن بی تابی می کرد. به محض خارج شدن از شوکی که در آن بود اشک هایش بی اختیار روی صورتش سرازیر شد. لحظه ای که از سر کنجکاوی دنبال جین و یونگی که وحشت زده از رستوران بیرون دویده بودند آمده بود، به هیچ وجه فکر نمی کرد با چنین چیزی مواجه شود.
چه بر سرش آمده بود؟
حالا حتی لحظه ای به خاطر آن برخورد لحظه اولش از او دلخور نبود.

VioletWhere stories live. Discover now