برخورد قطرات باران در آن وقت روز که مثل شبی تاریک به نظر می رسید، بی شباهت به نوای تک نوازی نبود، شبیه حرکت سریع و تا حدی خشمگین انگشت ها روی کلاویه یا شاید هم ارتعاش بی وقفه سیم های گیتار بود. پلک هایش با هر برخورد قطرات باران روی هم می آمدند و دوباره لجوجانه باز می شدند تا او را به مقصدش برسانند. هر چند در آن لحظه هر فکری در سرش می گذشت جز رسیدن به آن مقصد. فکرش به روز اول پرواز کرده بود، به آن صورت رنگ پریده، به آن چشمان سیاه که نگاه پر از دردش تا عمق وجودش را سوزانده بود، به آن نگاه تلخی که حالا می فهمید دلیلش چه بود. به آن دشمنی نهفته در لب های روی هم فشرده اش! در بین آن همه فکر حتی جایی برای سرزنش خودش که مثل مهمان ناخوانده ای وسط زندگی ناآرام جیمین پریده بود و سهم خودش را از آن طلب می کرد، نمی یافت. در آن لحظه از «خود» خالی بود، تنها «وایولت» بود و بارانی که انگار گهگداری به افکارش حسادت می کرد و می خواست او را به خود بیاورد و در جلب توجه با وایولتِ افکار ته هیونگ رقابت کند. قدم هایش دوباره با به خاطر آوردن آن روز روی پل کُند شد و نگاهش روی جمله های روی پل به رقص درآمد.
تندری در فاصلهی نه چندان دور او را از فکر و خیال بیرون کشید و قدم هایش را برای رسیدن به رستوران تند کرد. هفتهی پیش، لحظه ای که Forgive me را شنیده بود، فکر کرده بود که او را می شناسد. زیر و بم صدایش، اخم و لبخندهایی که روی لبش کشیده نمی شد و تنها در چشمانش نقش می بست، نگاه هایی که به جای کلمات از آنها استفاده می کرد، منقبض شدن عضلاتش، وقتی از چیزی ناراضی بود، همه آنها جز تصور کودکانه ای نبودند. لحظه ای که ماجرای هوسوک را از زبان جین و یونگی شنیده بود فکر نمی کرد چیزی باقی مانده باشد که از او نداند و حال، می دید که تمام تصوراتش خیال باطلی بیش نبوده است. نمیشناخت؛ نمیشناخت و نمیدانست. انگار تمام آنچه که می دانست، روزنه ای کوچک به قصری بزرگ بود که تنها می توانست این طرف و آن طرف دویدن خدمتکارها را در آن ببیند و اثری از شاهزادهی آن کاخ در هیچ کجای آن دیده نمی شد.
آه دردناکی از قفسه سینه اش گریخت و همان لحظه با شنیدن صدای خودش متوجه شد که از رستوران عبور کرده و چند خیابان بالاتر از آن، سر پیچ تند جاده ای که شنیده بود هوسوک آنجا چشمانش را بسته است، ایستاده است.در حالی که دیگر کنترلی بر اعضای بدنش نداشت، برگشت و راه مخالف را در پیش گرفت و این بار قطرات باران مستقیم روی صورتش می نشستند؛ باران چه بی رحمانه مجازاتش را بر سرش میریخت.
با رسیدن به کوچهی خلوت کنار رستوران که درِ کارکنان در آن قرار داشت، داخل کوچه رفت و دقیقهای طول نکشیده بود که وارد راهروی پشتی رستوران شده بود و قدم به قدم زیر نگاه سنگین آشپزها و گارسون ها به سمت رختکن قدم برمیداشت، در حالی که نمی دانست چرا این طور نگاهش می کنند. با رسیدن جلوی در رختکن تقه ای روی در زد و منتظر ماند. چند لحظه بیشتر طول نکشیده بود که نامجون جلوی در ظاهر شد و با چشم هایی که هر لحظه بیشتر گشاد می شد گفت: «این چه وضعشه؟»
YOU ARE READING
Violet
Fanfictionفکر میکنین زندگیهامون چه قدر به هم مرتبطه؟ یعنی تصمیم کسی که حتی اونو نمیشناسید و شاید کیلومترها دورتر از شما زندگی میکنه چه تاثیری میتونه روی زندگی شما داشته باشه؟ ممکنه زندگیتون با این فرد ناشناس طوری گره خورده باشه که هر تصمیم هر کدومتون شما...