باران نسبت به چند ساعت قبل آرام تر شده بود و نم نم ملایمی جای آن طوفان سهمگین را گرفته بود؛ این بار انگار به جای مجازات ته هیونگ، تنها می خواست صورتش را عاشقانه نوازش کند و انگار همین نوازش هم در برابر ته هیونگ بی اثر بود چرا که همان طور که قدمی دورتر از جیمین مشغول راه رفتن بود، دوباره تمام افکارش را، این بار از جهتی تازه، از سر گرفته بود: «قدم بعدی را چه طور بردارد؟»
نمی توانست بگوید که تا به حال موفق نبوده است، در واقع وقتی به راه درازی که آمده بود فکر می کرد کاملا به خود افتخار می کرد؛ او از یک شی نامرئی برای جیمین، تبدیل به کسی شده بود که گهگاه نگاهش را به سمتش بیندازد و شاید روزی به اندازه چند جمله کوتاه با او صحبت کند؛ اما می دانست قلب عجولش بیش از این اجازه صبر کردن را به او نمی دهد و این با جا ماندنش از جیمین کاملا در تناقض بود. در واقع به حدی در افکارش غوطه ور شده بود که اگر جیمین با نگاه جستجوگرش به سمتش برنمی گشت، محال بود حتی متوجه عقب ماندنش شود.
همان لحظه که متوجه زمان و مکان شد، با لرزی که باد به جانش انداخت، به سرعت چند قدم عقب مانده را طی کرد و خودش را به جیمین رساند؛ گرچه در جواب نگاه جستجوگر جیمین هیچ جوابی نداد و لحظه ای که جیمین هم به راه افتاد و در کنارش مشغول قدم زدن شد، در دل به خاطر شروع نکردن این بحثی که جوابی برایش نداشت، از او تشکر کرد و سعی کرد قدم هایش را هماهنگ با جیمین حفظ کند. خیابان های خلوت که سکوتش را هیچ چیز جز صدای پاهای آن دو و نم نم باران نمی شکست، پشت سر گذاشته شدند و ته هیونگ دقایقی بعد خود را در برابر آن منظره آشنا یافت.
به محض ورود به خانه دوباره نگاه کاوشگرش را به کار انداخت و تمام حرکات وسواسی جیمین برای خیس و کثیف نکردن خانه را تحت نظر گرفت. گرچه علتش را نمی دانست اما تصمیم گرفت او هم همین کارها را تقلید کند. کفش هایش را روی پادری از پا خارج کرد و سوییت شرت نم دارش را هم روی جالباسی آویزان کرد. لحظه ای که کارش به اتمام رسید، چشمش به جیمین افتاد که مثل روحی سرگردان، طوری که انگار کس دیگری در فضای تاریک خانه حضور نداشته باشد، حوله به دست به سمت حمام حرکت می کرد.پنهان شدن جیمین پشت در حمام، جرقه ای را در انتهای ذهنش زد و او را به یاد خلافش انداخت. بدون هیچ اثری از آن احتیاط پیشین، با عجله کوله اش را از روی دوشش پایین کشید و به محض شنیدن صدای آب، به سمت اتاق ممنوعه دوید. دستگیره را پایین آورد و وارد اتاق شد. در را با سرعت پشت سرش بست و در حالی که احساس می کرد انگشت هایش از عجله ای که برای انجام کارش دارد، به هم می پیچد و نمی تواند کارش را درست انجام بدهد، با بر زبان آوردن ناسزایی دوباره مشغول ور رفتن با زیپ کوله اش شد و به محض باز کردنش، گوشی را بیرون کشید. نگاه آخری به آن گوشی کرد و در حالی که احساس می کرد انجام تصمیمش هر لحظه برایش سخت تر می شود، بر خلاف میلش گوشی را خاموش کرد و آن را در جای قبلی، در انتهای کشوی اول قرار داد.
YOU ARE READING
Violet
Fanfictionفکر میکنین زندگیهامون چه قدر به هم مرتبطه؟ یعنی تصمیم کسی که حتی اونو نمیشناسید و شاید کیلومترها دورتر از شما زندگی میکنه چه تاثیری میتونه روی زندگی شما داشته باشه؟ ممکنه زندگیتون با این فرد ناشناس طوری گره خورده باشه که هر تصمیم هر کدومتون شما...