مثل تعداد دفعاتی که حسابش از دستش خارج شده بود، دوباره خودکارش را روی کاغذ گذاشت و بی هدف کلمه ای را که فکر می کرد می تواند آغازگر شعر جدیدش باشد، روی آن نوشت و لحظه ای بعد، با فهمیدن این مطلب که نمی تواند آن را ادامه دهد، دوباره خطی روی آن کشید و نگاهش را روی خط خطی های پیاپی روی کاغذ بالا برد.
نمی توانست!
در تمام روزهای گذشته کلمات مثل نهری روان روی کاغذ جاری می شدند و امروز، انگار به خشکسالی دچار شده باشند حتی نمی توانست یک خط از آن را تکمیل کند. کاغذ را که دیگر جایی برای نوشتن روی آن باقی نمانده بود و خط خطی های روی آن تنها بیشتر کلافه اش می کرد، مچاله کرد و به سمت سطل زباله روبروی میز پرتاب کرد. با زمین افتادن کاغذ، آهی وجودش را ترک کرد. کلافه از جا بلند شد و به سمت کاغذ مچاله شده اش حرکت کرد. در حالت عادی محال بود توجهی به آن کاغذ روی زمین بکند، اما حالا که نوشتن برایش غیر ممکن شده بود، از هر کار مفیدی که نام «وقت تلف کردن» را به خود اختصاص ندهد، استقبال می کرد. با عصبانیت خم شد و کاغذ را از روی زمین برداشت و آن را در سطل پرتاب کرد و به سختی در برابر وسوسه لگد زدن به آن سطل پر از کاغذ باطله مقاومت کرد.
انگار که تمام توانش را صرف پرت کردن آن کاغذ در سطل کرده باشد، بی انرژی پشت میز برگشت و خودکارش را در دست گرفت و روی کاغذ جدیدش خم شد، به این امید که این کاغذ، ورق جدیدی را در روزش رقم بزند، اما همان لحظه متوجه بی اساس بودن این امید شد. خودکار را روی کاغذ رها کرد و به پشتی صندلی تکیه داد و جنگ چشمیاش با قلم و کاغذ را آغاز کرد. گرچه پیش از آن که برندهی این مبارزه طلبی مشخص شود، در استودیو باز شد و چهرهی متعجب جین از دیدن جیمین، در برابر چشمانش ظاهر شد: «جیمین، اینجا چی کار میکنی؟»
جیمین با لب هایی به هم فشرده و بی آن که به جین نگاه کند، تنها کاغذ را بالا گرفت تا منظورش را برساند. جین هم که متوجه چهرهی کلافهی جیمین و کاغذهای مچاله شده در سطل شده بود، رو به نامجون که جیمین تازه متوجه حضورش شده بود، گفت: «فعلا برو، بعدا تمرین می کنیم.»
لحظه ای بیشتر طول نکشید تا هر دو در اتاق تنها شوند. جین صندلی چرخ دار پشت کامپیوتر را کنار کشید و با قرار دادن آن روبروی جیمین، روی آن نشست و در حالی که در چشمانش زل زده بود، گفت: «چی شده؟»
جیمین دوباره به پشتی صندلی تکیه داد و با گرفتن نگاهش از جین گفت: «هیچی، فقط نمی تونم بنویسم.»
پوزخندی روی صورت جین نقش بست که از نگاه جیمین پنهان نماند: «از لحظه ای که اینجا شروع به کار کردی حتی یک بار هم ندیدم که "نتونی بنویسی"! چی شده؟»
جیمین لب هایش را روی هم فشرد و گفت: «هیونگ، خیالاتی هم شدی؟» اما چهرهی جدی جین که در انتظار جواب به او چشم دوخته بود، به او فهماند که کار راحتی در پیش ندارد و نمی تواند با این اتهامات بی اساس، از زیر جواب دادن به جین فرار کند. جین که تسلیم را در چشمان جیمین می دید، دوباره پرسید: «خوب؟ چرا نمی تونی بنویسی؟»
YOU ARE READING
Violet
Fanfictionفکر میکنین زندگیهامون چه قدر به هم مرتبطه؟ یعنی تصمیم کسی که حتی اونو نمیشناسید و شاید کیلومترها دورتر از شما زندگی میکنه چه تاثیری میتونه روی زندگی شما داشته باشه؟ ممکنه زندگیتون با این فرد ناشناس طوری گره خورده باشه که هر تصمیم هر کدومتون شما...