chapter 11: Edge of Heaven

480 92 4
                                    



مثل همیشه بود، خوابش برده بود بی آن که نیازی به آن داشته باشد و...
نمی خواست حتی به آن فکر کند. وقتی برای تلف کردن نبود. برای تاکسی بیرون رستوران دست تکان داد و آدرس خانه جیمین را به راننده داد و با اصرار تاکید کرد که عجله کند.
ده دقیقه بعد که جلوی خانه رسید بی آن که بقیه پولش را پس بگیرد از پله ها بالا دوید و پشت در خانه رسید. به خاطر تمام آن روزهای وحشتناک کلید هوسوک را تقریبا از خانه اش دزدیده بود. هر بار که دست به دیوانگی می زد هر ثانیه اش ارزشمند بود و جین نمی توانست این ثانیه ها را صرف دویدن دنبال نگهبان و کلیدهای یدکی کند. وارد خانه شد و مثل دفعه های پیش با اطمینان به خوابش به سمت اتاق هوسوک دوید. نمی دانست چه طور و نمی دانست چرا. تنها می دانست که خواب هایش درباره جیمین همیشه به واقعیت بدل می شد و عجیب تر این که همیشه در این موقعیت ها حتی خواب آلود هم نبود. انگار یک نیروی غیبی طلسم خواب را بر چشمانش می پاشید و او بی آن که بتواند مقاومت کند غرق در آن رویاهای وحشتناک می شد. با باز شدن در چشمش به او افتاد و ناله دردناکی کرد. در حالی که خودش را کنارش روی زمین می انداخت اسمش را صدا زد. همه چیز درست همان طور بود که در خواب دیده بود. همان قوطی آبجو که روی زمین ریخته بود و همان کاغذ مچاله شده که سمت مخالفش روی زمین افتاده بود. دستش را زیر سرش برد و از جا بلندش کرد. ضربه ای روی صورتش زد: «جیمین!» به هوش نبود و واکنشی به صدایش نشان نمی داد. در حالی که دست دیگرش را زیر زانوهایش می برد با اشک های سرازیر روی گونه هایش گفت: «چرا وادارم می کنی هر بار همه چیزو دو بار به چشم ببینم؟»

___________

به محض باز کردن چشمانش در بیمارستان نگاه تندی به سمت جین و یونگی انداخت. سرش سنگینی می کرد و متوجه حرف های جین و یونگی نمی شد. بی توجه به آنها سرم را از دستش خارج کرده بود و حتی به سر و صداهای دکتر و پرستارها که اصرار می کردند استراحت کند هم گوش نکرد. گرچه آن سرگیجه لعنتی گریبانگیرش شده بود و رهایش نمی کرد. تاکسی گرفت و به خانه اش برگشت. نمی دانست چه قدر بیهوش بود اما می دانست که تنها به اندازه عوض کردن لباس هایش وقت دارد؛ بار دیگر بدنش بی آن که او آگاه باشد آماده رفتن به رستوران شده بود. بی توجه به نگرانی های همیشگی جین و یونگی که مثل وروره جادو یک سره کنار گوشش صدا می کردند دنبال لباسی می گشت که آستینش بلندتر از حد معمول باشد و روی پانسمان مچش را بگیرد. بالاخره هم آن را پیدا کرد. بی توجه به آن دو که کنارش ایستاده بودند لباسش را از تنش خارج کرد و پلیوری را که از کمد خارج کرده بود پوشید و نگاهی در آینه به موهای به هم ریخته و چهره رنگ پریده اش کرد. بار دیگر بی توجه به آن دو از خانه خارج شد و یونگی و جین به ناچار دنبالش حرکت کردند. مقصدش مثل هر شب رستوران بود. حتی خودش هم این علاقه بیمارگونه اش به آن رستوران و خواندن را درک نمی کرد. به محض رسیدن به رستوران صدای جین را شنید: «می خوای امشب اجرا نکنی؟»
می دانست جین می تواند به جای او اجرا کند. در حقیقت هر بار که حماقت هایش شدیدتر می شد جین مجبور به کشیدن جور او می شد. اما او خودش را بهتر می شناخت. آن قدر تجربه داشت که بداند با یک اجرا از پا نمی افتد. می دانست جز کمی ضعف مشکلی ندارد و می دانست اگر نخواند دلیلی برای زندگی ندارد. گرچه به نظر می رسید که در آینده ای نه چندان دور، حتی این را هم از دست بدهد. باز هم بی آن که جوابی بدهد، از کنار آن دو گذشت و روی صندلی همیشگی اش جای گرفت. حتی اگر می خواست امشب نمی توانست سر جایش بایستد.

Fire! I can see it burning so brightly
Fire! I can feel it calling out to me
And as the sun goes down it starts to paint a picture
Of an ancient town so far away,
Across the endless sea

آتش! می بینم که به روشنی می سوزه
آتش! می بینم که داره منو صدا می زنه
با پایین رفتن خورشید، شروع به کشیدن یک تصویر می کنه
از یک شهر دیرینه خیلی دور،
اون طرف دریای بی پایان

چشم هایش را بست و انگشت هایش با وجود مچ دردناکش دور میکروفن حلقه شد. آن کلمات شاید آخرین کلماتی بود که می توانست برایش بر زبان بیاورد. آن کلمات شاید آخرین مبارزه های او با دنیا برای شناساندن او به دنیا بود.

Lead me to the light
And take me to the edge of heaven
I'm standing in the night
Looking for the edge of heaven
We'll be touching the edge of heaven

منو به سمت نور هدایت کن
و منو به سمت ورودی بهشت ببر
من در شب ایستادم
و دنبال ورودی بهشت می گردم
ما با هم ورودی بهشت رو لمس خواهیم کرد

با بر زبان آوردن آن آرزوهای دست نیافتنی چشمانش را باز کرد و دوباره چشم به مخاطبانش دوخت. چند لحظه ای توانست سکوت کند و موسیقی را که آن چهار نفر می نواختند بشنود. نمی توانست منکر حس زیبایی شود که آن دو تازه وارد به آن آهنگ داده بودند.

Time Close your eyes see dreams of tomorrow
Time the wheels are turning till eternity
And as the darkness comes I start to see a picture
Of a lonely man so clearly now
Reaching out for me

زمان! چشم هاتو ببند و رویای فردا رو ببین
زمان! چرخ ها تا ابد می چرخند
و با رسیدن تاریکی شروع به دیدن یک تصویر می کنم
از یک مرد تنها که حالا به وضوح
دستشو به سمت من دراز کرده

بغض بار دیگر با به یادآوری چهره هوسوک به گلویش چنگ انداخت و مشغول خفه کردنش شد. بی آن که کنترلی روی آن داشته باشد صدایش در کلمات آخر لرزید.

Lead me to the light
And take me to the edge of heaven
(The edge of heaven is near)
I'm standing in the night
Looking for the edge of heaven
(And sail the endless sea)

منو به سمت نور هدایت کن
و منو به سمت ورودی بهشت ببر
(ورودی بهشت نزدیکه)
من توی شب ایستادم
دنبال ورودی بهشت می گردم
(در دریای بی کران حرکت می کنیم)

بار دیگر عاجزانه التماس کرد راهنمایی اش کند و بار دیگر لرزش صدایش در صدای آلات موسیقی گم شد.

VioletWhere stories live. Discover now