جیمین نگاه متهم کننده اش را به سمت جونگ کوک انداخت و گفت: «نمی دونم چرا باز هم احساس می کنم داری یک چیزی رو ازم پنهان می کنی!»
- چون داری عجله می کنی... قرار نیست با گفتن آینده بهت، مسیرش رو تغییر بدم... همون یک بار کافیه
- و باز هم چی می دونم؟ عملا هیچی! تموم صحبت های من با تو آخرش به همین ختم میشه... به هیچی
- لعنتی! اگه حرف بزنم قبل از اون 50 روز می سوزم
تمام عصبانیت جیمین در یک لحظه مثل شمعی در مسیر باد خاموش شد. در حالی که لب هایش را می گزید، چشم به جونگ کوک دوخت که انگار این بار او بود که اختیار زبانش را از دست داده بود: «دارم بین دو تا برج، بند بازی می کنم! یک لحظه خطا مساویه با پایان همه چیز»
نگاه جیمین به سمت بال های جونگ کوک برگشت که مثل دفعه پیش با عصبانیت از هم باز شده بود. نمی دانست چه سرّی بود که آن بال ها هر دفعه سیاه تر می شدند، اما چیز دیگری هم در آن بال ها می دید که او را می ترساند. حجم پرهایش نسبت به دفعات قبل کمتر شده بود و نگاه جونگ کوک نشان می داد که می داند جیمین متوجه آن شده و با نگاهی غمگین از او می خواست چیزی نپرسد. نمی دانست جیمین متوجه منظورش شده یا نه، اما چیزی از بال هایش نگفت و در عوض تنها پرسید: «من باید چی کار کنم؟»
- اول باید تصمیم بگیری
- چه تصمیمی؟
- این که می خوای به تصمیم هیونگت عمل کنی یا معامله منو قبول می کنی؟
- فکر می کنم قبلا جواب این سوالتو دادم!
- شرایط عوض شده... اون موقع فکر می کردی من و هیونگت توی یک تیمیم!
- اون موقع فکر می کردم این طوری آخرش قراره ببینمش و حالا هم فکر می کنم این طوری قراره دوباره ببینمش
جونگ کوک تکان خفیفی به نشانه تفهیم به سرش داد و گفت: «پس فقط بهم اعتماد کن! وقتش که برسه همه چیو بهت میگم... تا اون موقع باید سعی کنم خودمو لااقل به همین شکلی که هستم نگه دارم» جیمین سرش را به علامت تایید تکان داد و پرسید: «حالا چی؟»
- فعلا تمرکزت رو بذار روی پیدا کردن نفر سوم
- نمیشه خودت بهم بگی کیه؟ وقت زیادی برامون نمونده
اما نگاه جونگ کوک همان لحظه ساکتش کرد. باز هم چیز زیادی از او خواسته بود. هر دو دستش را بالا آورد و گفت: «باشه...» و در حالی که به سمت رستوران به راه افتاده بود، زمزمه کرد: «اما من واقعا نمی دونم چه جوری باید پیداشون کنم»
- نزدیکن... بهت که گفتم... همه چیز اون روزی شروع شد که هوسوک داشت تصادف می کرد و تو نجاتش دادی. دنبال نشونه ها باش؛ آدم هایی که زندگیشون عوض شده، روی زندگی بقیه آدم ها تاثیر میذارن، مثل مثالی که از دریاچه برات زدم... بعضی ها نزدیک اون سنگ بودن و موج اولیه زندگیشون رو تغییر داده، بعضی ها دورترن و موج دوم و شاید سوم بهشون برسه، تغییر می تونه توی این موارد کمتر باشه...
YOU ARE READING
Violet
Fanfictionفکر میکنین زندگیهامون چه قدر به هم مرتبطه؟ یعنی تصمیم کسی که حتی اونو نمیشناسید و شاید کیلومترها دورتر از شما زندگی میکنه چه تاثیری میتونه روی زندگی شما داشته باشه؟ ممکنه زندگیتون با این فرد ناشناس طوری گره خورده باشه که هر تصمیم هر کدومتون شما...