در حالی که کف دست های عرق کردهاش را روی شلوارش میکشید سعی کرد بار دیگر حرفهایش را مرور کند تا در صورتی که مجبور به بر زبان آوردن دروغی مصلحتی شد، جونگ کوک نتواند مچش بگیرد. هیچ وقت در دروغ گفتن مهارتی نداشت و این ناتوانی هیچ گاه بیشتر از امروز آزارش نداده بود. نفس عمیقی کشید و زنگ آتلیه را به صدا درآورد و چهره پسرک خندان بار دیگر پشت در ظاهر شد: «بفرماییـ...»
ادامه کلماتش در تردیدش گم شد؛ تردید از این که جیمین جلوی در چه میکرد؟ چه صحبتی با او داشت؟ چرا اینجا آمده بود و هزاران سوالی که در آن لحظه به ذهنش میرسید. آن لحظه که جیمین با عجله از آتلیه بیرون دویده بود، سناریوهای مختلفی در ذهنش نوشته بود و با ظاهر نشدن دوبارهی جیمین در نظرش به این نتیجه رسیده بود که دست از افکار مالیخولیاییاش بردارد و حالا که جیمین روبرویش ایستاده بود، تمام آن افکار با همان شدت به ذهنش هجوم آورده بودند. صدای جیمین باعث شد نگاه بهتزدهاش را از او بگیرد و از جلوی در کنار برود.
- میتونم بیام تو؟
گرچه چندان از درستی تصمیمش اطمینان نداشت، اما جیمین تنها آمده بود و احتمال این که قصد تحویلش به آسایشگاه روانی را داشته باشد، کم میشد. البته شاید این صحبتهای مقدمه برای راضی کردنش برای رفتن به آسایشگاه بود؛ با این فکر با همان نگاه ترسان روبروی جیمین نشست و حتی فکر پذیرایی را از سرش بیرون کرد. جیمین که متوجه طرز نگاهش شده بود، فهمید که باید برای آرام کردنش چیزی بگوید. تمام جملاتی را که در سرش بود کنار گذاشت و فی البداهه گفت: «دفعهی پیش کاری فوری برام پیش اومد و نتونستیم درست صحبت کنیم، معذرت میخوام»
گرچه معذرت خواهیاش چندان پسرک ترسان را آرام نکرده بود. جونگ کوک از مضمون این بحث میترسید و تا زمانی که جیمین موضوع را برایش روشن نمیکرد، احتمالا مجبور به تحمل همین چهرهی وحشت زدهی پسرک بود که انگار با پایان دهندهی زندگیاش مواجه شده بود. بنابراین مقدمه چینی را کنار گذاشت و مستقیم سراغ موضوع مورد نظرش رفت: «دفعهی پیش گفتی که میخواستی توی آمتیست درامر بشی»
جونگ کوک بی آن که بداند این بحث به کجا میرود، سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: «میخواستم»
- و این یعنی حالا نمیخوای؟ کارتو اینجا دوست داری؟
- متوجه منظورت نمیشم
- من نتایج تستها رو دیدم. تو بالاترین نمره رو از داورها گرفته بودی و حتما استخدام میشدی؛ البته اگه برای مصاحبه نهایی حاضر میشدی
- باز هم متوجه نمیشم این بحث قراره به کجا بره؟
- نمیخوای برگردی؟
- کجا؟ آمتیست؟
حرکت سر جیمین جوابی بود که جونگ کوک گرفت و وادارش کرد جواب بدهد: «شنیدم یک درامر دیگه گرفتید»
جیمین لحظهای نگاهش را از جونگ کوک گرفت و با دوختن به میز جواب داد: «اون زندگی کاملا متفاوتی پیش روش داره، مسیر زندگیش قراره فقط یک لحظهی کوتاه از آمتیست بگذره»
- هیونگ... میتونم هیونگ صدات کنم دیگه؟... حرفهای عجیب می زنی!
- فکر میکردم لااقل تو درک کنی! با اون صحبتهایی که اون روز میکردی
اشاره به آن روز دوباره جونگ کوک را مضطرب ساخت. نگاهش را منتظر به جیمین دوخت و جیمین متوجه شد دوباره باید به نقطه صفر برگردد. ادامه داد: «به زودی یک جای خالی برای درامر توی تیم باز میشه. اگه دوست داشته باشی برگردی من با رییس صحبت میکنم. یک بهونه برای حاضر نشدنت توی روز مصاحبه نهایی جور می کنم» و در حالی که از جا بلند میشد گفت: «شمارهمو داری؟»
جونگ کوک همان طور که مات و مبهوت به او خیره شده بود، سرش را به علامت مثبت تکان داد و جیمین ادامه داد: «باهام تماس بگیر.»
بار دیگر تکان سر جونگ کوک تنها جوابی بود که گرفت و با اطمینان از نتیجهی کارش، در حالی که نمی دانست چرا در حین ادای آن جملات به تنگی نفس دچار شده بود، قدم به خارج از آتلیه گذاشت و با سرعت از پله ها پایین دوید.
با رسیدن به هوای تازه با ولع آن را بلعید؛ گرچه خوشحالیاش چندان دوام نیافت و همان لحظه صدایی تودماغی را کنار گوشش زمزمه کرد: «بی فایده بود!»
اخم هایش را در هم کشید و به سمت پسرک سیاه پوش سمت راستش برگشت و اگر همان لحظه جونگ کوک را در طبقهی بالا با پیراهن آستین کوتاه اسپرت آبی رنگی ندیده بود، درباره این که این سایه سیاه روبرویش کدام جونگ کوک است، دچار تردید می شد. به سمت روبرو برگشت و همان طور که به سمت خیابان اصلی قدم برمی داشت، زمزمه کرد: «چی؟»
- این که بخوای قانعش کنی برگرده
جیمین همان طور که مشغول قدم برداشتن روی سنگفرش کنار خیابان بود، بی آن که نگاهش را از مسیر بگیرد، پرسید: «ببینم، این چیزی نبود که از من میخواستی؟ این که مسیر زندگی اون 4 نفرو به قبل برگردونم؟»
- اون برنمیگرده، نه بعد از چیزی که دیده
جیمین سر جایش متوقف شد و به سمت جونگ کوک برگشت: «مثل این که یادت رفته مقصر تمام این اتفاقات تویی!»
- و انگار تو هم فراموش کردی که بهت گفتم من آیندهی اون پسرم
- پیشنهاد میکنی چی کار کنم؟ دست روی دست بذارم؟
تمسخر در لحن تندش هویدا بود و جونگ کوک تصمیم گرفت با همان لحن تند پاسخ دهد: «این قدر این ور و اون ور سرک نکش و انرژیتو بذار روی پیدا کردن نفر چهارم»
تمسخر صدایش جیمین را جری می کرد. عصبانی ادامه داد: «چرا بهم نمیگی اون کیه و من و خودتو خلاص نمی کنی؟... میتونی فکر کنی که من باختم»
- باختن توی گزینههای این بازی نیست
جیمین دستهایش را از سر کلافگی در هوا حرکت داد و گفت: «عالیه! بازیای که حق شکست توش رو ندارم، اما حاضر نیست هیچ سر نخی بهم بده!»
نگاه کلافهاش بعد از این شکایتش به سمت جونگ کوک برگشت، اما جونگ کوک حتی ذرهای نرم نشده بود؛ برعکس او هم تحت تاثیر لحن تند جیمین خشمگین شده بود. جیمین کلافهتر از قبل ادامه داد: «لعنتی، از این بدتر چی میخواد بشه؟ تو همین الانش داری میسوزی، دیگه چی داری که ممکنه توی این قمار از دست بدی؟»
جونگ کوک با آرامش بر زبان آورد: «فرصتو؟»
آهی از بین لبهای نیمه باز جیمین گریخت و با زمزمهی «لعنت به تو و قانونهای مسخرهت» دوباره مسیرش را از سر گرفت. گرچه کلمهی بعدی که جونگ کوک بر زبان آورد، او را سر جایش متوقف کرد: «میدونم!»
جیمین با نگاهی که نشان می داد منتظر توضیح است، به سمت جونگ کوک برگشت و جونگ کوک با گرفتن نگاهش از جیمین و قدم زدن در کنارش گفت: «یادت که نرفته من میتونم صدای افکارتو بشنوم... گفتی ازم متنفری»
لبخندی روی لبهای جیمین نشست که برخلاف تمام لحظات قبل آرامش کرد. در همان حال که تلاش میکرد لبخندش را فرو بخورد، در ذهنش تکرار کرد: «خیلی خیلی هم ازت متنفرم!»
- این هم میدونم!
- چند روز مونده؟
- 33 روز
- وقت زیادی نیست!
- نه، نیست!
- برنامه داری چی کار کنی؟
- تو رو راضی کنم کاری رو که باید انجام بدی و هوسوک رو راضی کنم قبل از این که فرصتش تموم بشه، از اینجا بره.
- منظورت چیه؟
- اون 50 روزی که بهت گفتم، فرصت سه نفر بود؛ تو، من و هوسوک
- هیونگ کجاست که این قدر راحت صحبت میکنی؟ قبلا حتی یک کلمه هم حرف نمیزدی
- حالا که یکم خیالش از تو راحت شده، میره پیش کسانی که توی زندگیش اونا رو میشناخته
- اما هیونگ که کسی رو نمیشنا... مادرش؟
جونگ کوک در جواب لحن لرزان جیمین سرش را به علامت تایید تکان داد و ادامه داد: «بالاخره فهمیده که مادرش رهاش نکرده و میخواد مادرش هم اینو بدونه»
- اما چه طور؟ تو که اینجایی!
- نمی دونم. شک هم دارم که بخواد به یک نفر دیگه بگه که هنوز اینجاست!
- چرا؟ مجازاتی در انتظارشه؟
- جیمین، چیزی از قانون سوم نیوتن شنیدی؟ هر عملی عکس العملی داره! هوسوک با هر اقدامش داره مسیر این دنیا رو عوض میکنه. تاثیری که با این کار روی زندگی بقیه میذاره ممکنه بد باشه یا خوب.
- و اگه بد باشه؟ مجازاتش چیه؟
- دور شدن از بهشتی که در انتظارشه. رفتن به برزخ تا مشخص شدن نتایج کارهاش و شاید در آخر جهنم منتظرش باشه
چهرهی جیمین لحظه ای با شنیدن این که بهشت منتظر هیونگش بود، با لبخندی کم جان باز شد، اما فکری که همان لحظه به سرش زد، دوباره لبهایش را آویزان کرد: «باید بره؟»
- هوم...
- اگه نره چی میشه؟
- ترسناکترین موجود عالم شکارش میکنه!
- وقتی بره دیگه نمیتونم حسش کنم؟
جونگ کوک جوابی به جیمین نداد، چون میدانست جیمین خودش جواب را میداند و انگار تنها مشغول بلند بر زبان آوردن افکار پریشانش بود و جملهای که همان لحظه بر زبان آورد، آن را تایید کرد: «ترسناکه»
- باور کن هیچی از اون شکارچی ارواح ترسناکتر نیست! شاید بهتر باشه به هیونگت کمک کنی.
- اما چه طوری؟
- با مادرش صحبت کن. بذار خیالش از بابت مادرش هم راحت بشه تا بتونه بره.
چهرهی جیمین در هم رفت و ناامیدانه جواب داد: «به خاطر هوسوک هیونگ ارتباط زیادی با مادرش نداشتم. میترسیدم فکر کنه با این کار دارم بهش خیانت میکنم و فکر کنه دیگه نمیتونه بهم اعتماد کنه.»
- یادته دیروز توی سالن دانشگاه بهت چی گفتم؟
- حرفهای زیادی زدی!
- منتظر باش. فرصتش پیش میاد.
با رسیدن به رستوران توقف نکرد و خودش را به کوچه کناری رساند و از همان جا وارد رستوران شد. همان طور که به سمت استودیو قدم برمیداشت، لحظهای فکری به ذهنش رسید و به سمت جونگ کوک برگشت تا سوالش را بپرسد اما در آن راهرو هیچ کس حضور نداشت و جیمین با خود فکر کرد بار دیگر آن موقعیت در راهروی دانشگاه تکرار شده است. لحظه ای که به سمت استودیو برگشت با دیدن جونگ کوک، آن هم روبرویش جا خورد. اما چیزی که بیشتر او را سر جایش خشک کرد، دیدن آن پیراهن آبی رنگ در تنش بود؛ این آن جونگ کوکی نبود که منتظرش بود و از همه بدتر، نگاهی که در چشمان پسرک میدید، برخلاف ساعتی پیش، عصبانی بود و سکوتش، باعث میشد جیمین هر لحظه برای شنیدن دلیل حضورش در اینجا بیتابتر از قبل شود. جونگ کوک چندان او را منتظر نگذاشت و گفت: «راه ارتباط باهاش رو بهم بگو»
جیمین با گنگی سرش را کمی به چپ مایل کرد و با در هم کشیدن ابروهایش پرسید: «چی؟»
- راه ارتباط با اون پسری رو که کاملا شبیه منه بهم بگو!
نفس جیمین در سینه حبس شد. اما جونگ کوک اجازهی هضم جمله اش را به جیمین نداد: «دیدم که باهاش وارد رستوران شدی. تو میدونی اون کیه، مگه نه؟»
YOU ARE READING
Violet
Fanfictionفکر میکنین زندگیهامون چه قدر به هم مرتبطه؟ یعنی تصمیم کسی که حتی اونو نمیشناسید و شاید کیلومترها دورتر از شما زندگی میکنه چه تاثیری میتونه روی زندگی شما داشته باشه؟ ممکنه زندگیتون با این فرد ناشناس طوری گره خورده باشه که هر تصمیم هر کدومتون شما...