Chapter 58 - Dancing with Death

251 57 12
                                    

ته هیونگ همان طور که مشغول رسیدگی به لاکی بود چشم به جیمین دوخته بود که برخلاف همیشه پرده پذیرایی را کنار زده بود و در حالی که لبه پنجره نشسته بود، با خیره شدن به منظره‌ی بیرون پنجره، مشغول فکر کردن بود. جیمین بعد از آن لحظه که جلوی رستوران به او تکیه کرده بود، حتی کلمه ای حرف نزده بود و ته‌هیونگ می دانست جنس این سکوتش، از جنس روزهای قبل نبود. این سکوت از سر غم بود؛ درست به رنگ روزهای اولی که او را دیده بود. اگر چیزی در این بین تغییر کرده بود، خشمی بود که روزهای اول در چشمانش می‌دید و حال هیچ چیز در آن چشم‌ها نبود، جز تسلیم و ناامیدی. اگر می گفت نگران نبود، دروغ بود. تمام آن روز را با اشاره به هم‌تیمی‌هایش فهمانده بود که سر به سر جیمین نگذارند و اجازه دهند به حال خودش باشد، اما مطمئن نبود این بهترین کار برای جیمین باشد. شاید بهتر بود با او حرف می زد و از هر چیزی که او را این طور در خود غرق کرده بود سر در می آورد، اما تلاش قبلی اش جلوی رستوران با شکست مواجه شده بود و مطمئن نبود این بار هم موفق شود. همان لحظه نگاه جیمین در اتاق به پرواز درآمد و به سمت لاکی برگشت که کم کم در حال خوابیدن بود. لبخندی تلخ روی لب‌هایش نشست که ته‌هیونگ با دیدنش احساس می کرد قلبش در حال مچاله شدن است. می خواست دوباره سوالی را که در کوچه کنار رستوران پرسیده بود، تکرار کند که جیمین با لحنی آرام زمزمه کرد: «خوابید!»

نگاه ته هیونگ به سمت لاکی برگشت و متوجه شد که حق با جیمین است. لحظه‌ای که نگاهش به سمت جیمین برگشت، جیمین دوباره به سمت مخالف برگشته و ته‌هیونگ با دیدن چشم های بسته‌اش، جرات بر هم زدن آرامشش را که به رنگ غم درآمده بود، در خود ندید. با ناامیدی سرش را پایین انداخت و به سمت اتاقش حرکت کرد و جیمین را با افکار دردناکش تنها گذاشت. افکاری که در آن لحظه حول همان بچه گربه ی شیطان می گذشت:

«گربه دوست ندارم! گربه ها شومن!»

«هیونگ، تمومش کن! چه طور دلت میاد به این کیوتی با نمک بگی شوم؟»

«تو جدا احمقی! گربه سمبل مرگه»

«نه، هیونگ، تو فقط بدبینی! توی همون خرافاتی که این قدر بهشون پایبندی، بارها از گربه به عنوان شانس، خوشبختی و ثروت یاد شده»

«تو که به خرافات پایبند نیستی، ازش دفاع نکن»

زهرخندی نسبت به لجبازی کودکانه‌ی هوسوک روی لب‌هایش نشست. آه بلندی کشید و چشمانش را باز کرد. آرام زمزمه کرد: «هیونگ!»

لحظه ای طول نکشیده بود که جونگ کوک در نظرش ظاهر شد و او هم با چهره ماتم زده ای در جوابش زمزمه کرد: «اینجا نیست!»

جیمین بی آن که لحنش به جز غم رنگ دیگری بگیرد، یا حتی نگاهش را به سمت جونگ کوک برگرداند، آرام در ذهنش زمزمه کرد: «کجاست؟»

Violetजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें