یک ساعتی بود که جین کنار تختش خوابش برده بود و آن کنه هنوز کنار گوشش وز وز می کرد. به جایی رسیده بود که می توانست مثل پس زمینه یک بازار شلوغ به صدایش گوش کند، بی آن که عصبی شود یا حتی چیزی از کلماتش بفهمد. همان طور که نگاهش را به جین دوخته بود در فکر غرق شده بود. نمی توانست به دیوانگی خودش ایمان داشته باشد. در عین حال نمی توانست راست بودن حرف های آن پسر را بپذیرد و از همه بدتر این که چه می پذیرفت و چه رد می کرد، باز هم نتیجه هیچ تغییری نمی کرد.
- احمق، دارم با تو حرف می زنم
با لحن خسته ای در ذهنش زمزمه کرد: «دست از سرم بردار»
- باشه، حالا که باور نمی کنی باید به راه دیگه ای متوسل بشم. هوسوک اینجا کنار من ایستاده.
به همان میزانی که شوکه شده بود، با سرعت سرش را به سمتش برگرداند؛ گرچه چیزی ندید. پوزخندی به خیال باطل خودش زد که به خنده ای عصبی تبدیل شد. با خشم در ذهنش زمزمه کرد: «داری شوخی رو از حد می گذرونی»
- اینم شوخیه؟ Honey؟
- بهت که گفتم! تو توی ذهن منی! هر چی که من بدونم تو هم می دونی!
- این یکی چه طور؟ ازم می خواد بهت بگم پسر بچه ای که توی پرورشگاه برات لالایی می خوند اون بوده!
ذهنش چند لحظه در تلاش برای هضم آن جمله یخ بست. دهانش بی اختیار باز شد و گرچه تکان می خورد، هیچ صدایی از آن خارج نمی شد. پلک هایش با سرعت روی هم فرود می آمد و تلاشش برای بر زبان آوردن هر جمله ای با شکست مواجه می شد. ضربه را جای درستی فرود آورده بود. این بار نه احساسش و نه منطقش نمی توانستند انکار کنند. ناباورانه با لکنت زمزمه کرد: «یـ... یعنی می دونست من یتیم بودم؟» پسرک سرش را برای تایید پایین آورد. دوباره پرسید: «پس چرا هیچی نگفته بود؟»
- چون خودش هم اون اول نمی دونست و بعدا هم وقتی برای گفتنش نبود، چون نمی خواست خجالت زده ت کنه و در نهایت فراموشش شد! ببین، یک چیزهایی هست که نمی تونم برات توضیح بدم. فقط در همین حد بدون که روح بعد از مرگ از محدودیت زمان و مکان خارج میشه.
- منظورتو نمی فهمم
- یعنی می تونه تموم عمرشو جلوی چشماش ببینه! حتی چیزهایی که به خاطر نداره و فراموش کرده.
- کجاست؟
پسرک با سر به سمت چپش اشاره کرد. تلاش جیمین برای دیدن هوسوک بی نتیجه ماند. لب هایش از بغض لرزید و وجودش را به آتش کشید. با لحنی شکسته زمزمه کرد: «چرا نمی تونم ببینمش؟»
- خودت جوابشو می دونی! چون دیگه زنده نیست.
آن جمله در سرش زنگ می زد. چشمانش می سوخت و اشک هایش برای بیرون ریختن از چشمانش در حال جنگ با او بودند. سرش را به طرفین تکان داد و به سختی بغضش را فرو برد.
لحن پسرک ذره ای نرم شد: «ازت می خواد گریه کنی!» جیمین بار دیگر خنده ای عصبی کرد. اما پسرک با چهره ای در هم انگار که بر خلاف میلش وادار به گفتن آن جمله شده باشد، ادامه داد: «و ازت می خواد که زندگیتو بکنی!» جیمین با درد نالید: «ازت متنفرم، هیونگ!»
- میگه اما من دوست دارم...
چهره جیمین در عرض چند لحظه برزخی شد و جواب داد: «اگه دوستم داشت تنهام نمیذاشت... این علاقه به هیچ دردم نمی خوره...» همان طور که دراز کشیده بود به سمت جین برگشت و تکانش داد: «هیونگ!»
جین وحشت زده از خواب پرید و بلافاصله زمزمه کرد: «چیه؟ چه خبره؟» در حالی که دیدن چهره آشفته جیمین بیشتر وحشت زده اش کرد، پرسید: «چی شده؟»
- منو ببر خونه!
صدای پر از بغض جیمین وجودش را می لرزاند. آرام زمزمه کرد: «حتی اگه بخوام هم الان نمی تونم مرخصت کنم. یک کم دیگه صبر کن» جیمین سرش را به علامت منفی تکان داد.
جین نمی دانست این رفتار جیمین را چه طور تعبیر کند. چاره ای جز فشردن دکمه اضطراری بالای سرش نمی دید. با مسکنی که پرستار تزریق کرد بالاخره پلک های خسته اش روی هم افتاد و خواب او را در بر گرفت.***
آن خواب 7 ساعته انگار تمام مسائلی را که برایش غیر ممکن بودند حل کرده بود. لحظه ای که چشم باز کرد دوباره همان جیمین آرام شب های قبل بود. همان قدر آرام و همان قدر مغرور. بی آن که اجازه دهد جین کمکش کند، از جا بلند شد و خودش را به خروجی رساند. با وجود تصادف و کبودی های روی بدنش با سرعت حرکت می کرد و جین را وادار کرده بود که دنبالش بدود. جین بالاخره به زبان آمد: «میشه یکم آروم تر بری؟»
- نیازی نیست دنبالم بیای. میرم خونه! می خوام تنها باشم.
- با این حالت؟
- حالم خوبه... شب میام رستوران.
- نمی تونم تنهات بذارم.
- هیونگ! مگه نمیگی هر اتفاقی برام بیفته می بینی؟ نگران چی هستی؟
تلاش جین برای مخالفت بی نتیجه ماند. لحن آرام جیمین جایی برای بحث باقی نمی گذاشت. اگر اعتراض می کرد به معنی نقض حرف های خودش بود. به اجبار برایش تاکسی گرفت و آدرس خانه اش را به راننده داد و البته به راننده سفارش کرد که مراقبش باشد. جیمین به محض حرکت ماشین چشمانش را بست و در ذهنش تکرار کرد: «اینجایی؟» همان لحظه صدایش را کنار گوشش شنید که با نارضایتی اعلام می کرد: «اینجام!»
- من می تونم احضارت کنم؟
- دوستت می تونه.
- تو چی هستی؟
- خودم هم نمی دونم چی هستم! تا قبل از مرگ دوستت یک فرشته بودم، یک فرشته محافظ...
جیمین با تمسخر در ذهنش ادامه داد: «اگه بال هات سیاه نبود راحت تر می تونستم حرفتو باور کنم!»
- یک سری چیزها هست که نمی تونم برات بازگو کنم فقط بدون که بال هام همیشه سیاه نبودن.
- و دلیلش چیه؟
- دلیلش هم نمی تونم بهت بگم.
- پس چیو می تونی بهم بگی؟
پسرک با همان لحن تلخ ادامه داد: «چی شده که دیگه با من نمی جنگی؟»
- چون به این نتیجه رسیدم که جنگیدن بی فایده ست. برام مهم نیست که تو واقعی هستی یا ذهنم داره منو بازی میده. اگه آخر این بازی قرار باشه ببینمش تا تهش بازی می کنم.
- بازی؟
- گفتی یک پیشنهاد برام داری! این که گفتی زندگیمو بکنم هم بخشی از اونه؟
- این حرف های صادقانه دوستت بود. من پیشنهادمو همون روز بهت دادم
- این چهار نفرو باید چه طور پیدا کنم؟
- این دیگه مشکل توئه!
- باشه، فرشته سقوط کرده.
تمسخر در لحن جیمین لجش را درمی آورد. از تصور آن طور خطاب شدن اخم هایش را در هم کشید و با صدای آرامی گفت: «جونگ کوک! فقط جونگ کوک صدام کن»
- جالبه! فرشته ای که اسم زمینی داره!
به خانه رسیده بود کرایه را حساب کرد و پیاده شد. با بسته شدن در پشت سرش لزومی به فکر کردن نمی دید. این بار با صدایی عادی پرسید: «نفع تو توی این ماجرا چیه؟»
- نفع من چیه؟
- آره! خودت گفتی که فرشته محافظ نیستی! با دیدن بال هات فکر نمی کنم قصد خوبی داشته باشی.
متوجه چهره غضبناک جونگ کوک شد. بال هایش ناخودآگاه از سر عصبانیت باز شد. اما چیز دیگری بود که جیمین را مبهوت بر جای گذاشت. آنچه که می دید باور کردنی نبود. بال های جونگ کوک در حال سوختن بود. جرقه ای که در حال شعله ور شدن بود و به نظر زمانی زیادی لازم نداشت تا کاملا جونگ کوک را در خود ببلعد؛ جرقه ای که همان لحظه با آرام گرفتن جونگ کوک از ترس خاموش شد؛ ترسی که کم کم به وجود جیمین هم نفوذ کرد. قدمی عقب رفت و با همان ترس در چشمانش به جونگ کوک خیره شد.
YOU ARE READING
Violet
Fanfictionفکر میکنین زندگیهامون چه قدر به هم مرتبطه؟ یعنی تصمیم کسی که حتی اونو نمیشناسید و شاید کیلومترها دورتر از شما زندگی میکنه چه تاثیری میتونه روی زندگی شما داشته باشه؟ ممکنه زندگیتون با این فرد ناشناس طوری گره خورده باشه که هر تصمیم هر کدومتون شما...