Chapter 28 - At the End of the Bridge

358 76 26
                                    

با صدای جین که لحظه به لحظه به در نزدیک تر می‌شد، به خود آمد و از خلای که در آن فرو رفته بود بیرون آمد: «جیمین، من دارم میرم رستوران. چیزی نمی خوای؟»

نگاهی به غروب هفت رنگ آسمان انداخت و احمقانه فکر کرد انگار تنها جایی در این خانه که نور آفتاب را به خود می دید همان اتاق هوسوک بود. دلش می‌خواست لااقل این اتاق همچنان رنگ و بوی هوسوک را داشته باشد. به همین خاطر سعی کرد در برابر وسوسه خصمانه ای که از او می خواست پرده آن اتاق را هم بکشد مقاومت کند.

با تقه ای که به در خورد به سمت در برگشت و لحظه‌ای طول نکشیده بود که چشمش به جین افتاد و بی آن که به خاطر داشته باشد که جین چه گفته بود به او خیره شد. جین آهی کشید و گفت: «دارم میرم رستوران. چیزی لازم نداری؟»

در واقع خیلی چیزها بود که لازم داشت اما مطمئن نبود جین بتواند از عهده آنها بربیاید. اما شاید می‌توانست جواب سوالاتش را بگیرد. نگاهش به سمت ساعت برگشت و با دیدن این که وقت چندانی برای سوال پیچ کردن جین ندارد، با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت: «منم میام»

جین نمی توانست به گوش هایش اعتماد کند.

جیمینی که تمام روز برای فرار از او از اتاق بیرون نیامده بود می خواست در مسیر رفتن به رستوران همسفرش شود. تردیدش را بر زبان آورد: «به رییس گفتم که حالت خوب نیست»

جیمین در حالی که به سختی از جا بلند می شد نفسش را بیرون داد و بی آن که نگاهی به جین کند، از کنارش گذشت و همزمان زمزمه کرد: «شعرهامو لازم دارم. صبر کن آماده شم»

-  اما جیمین... غذات...

همان طور که یک قدمی چهارچوب، در سالن ایستاده بود نگاهی به سمت آشپزخانه کرد و چشمش به قابلمه کوچکی افتاد که روی گاز بود و همان لحظه، بوی لذت بخش سوپ مشامش را پر کرد. نه به این خاطر که برای خوردن سوپ اشتیاقی داشته باشد، تنها چون می دانست جین برای درست کردنش زحمت کشیده است، مردد برای بر زبان آوردن جمله اش لحظه ای این پا و آن پا کرد و در حالی که دوباره به سمت اتاقش به راه افتاده بود، زمزمه کرد: «برگشتنی می خورمش»

جین متعجب از رفتارهای جیمین سر جایش خشکش زده بود. نه این که عوض شده باشد، هنوز همان جیمین عبوس و بی حوصله قبل بود اما انگار به اندازه قبل به اطرافیانش بی توجه نبود. پیش از آن که بتواند فکرهایش را به نتیجه برساند جیمین از اتاقش بیرون آمده بود و بی آن که نگاهی به طرف جین بیندازد از خانه خارج شده بود.

چند دقیقه اول در تاکسی کاملا در سکوت سپری شد. جیمین از پشت شیشه بخار گرفته ماشین به منظره بارانی شب خیره شده بود و جین نگاهش را به جیمین دوخته بود. جیمین با به یاد آوردن علتش برای همراهی کردن جین پرسید: «هنوزم خواب می‌بینی؟»

VioletWhere stories live. Discover now