Chapter 26 - Speak to Me

353 72 8
                                    

لرزش صدای مخملی اش در سکوت رستوران نیمه تاریک پیچید:
Be still, my love
I will return to you
عشق من، بمون
برمی گردم پیشت

یونگی شروع به نواختن نت های آرامی کرد که با صدای ملایمش هماهنگی داشت.

However far you feel from me
You are not alone
I will always be waiting
And I'll always be watching you
هر قدر هم که احساس کنی از من دوری
تنها نیستی
همیشه منتظرتم
و همیشه مراقبتم

با سرعت گرفتن انگشت های یونگی، بغض صدایش، خواسته اش را زمزمه کرد:
Speak to me
Speak to me
Speak to me
باهام حرف بزن
باهام حرف بزن
باهام حرف بزن

I can't let go
You're every part of me
The space between is just a dream
You will never be alone
نمی تونم رهات کنم
تو تموم وجود منی
فاصله بینمون فقط یک رویاست
هیچ وقت تنها نمی مونی

زمزمه نه چندان آرام پر از درد آن جملات، نم اشک را بدون درک داستان پشت آن کلمات، به چشمان ته هیونگ که از نزدیک ترین فاصله مشغول تماشا بود، هدیه کرد:

I will always be waiting
And I'll always be watching
We are one breath apart, my love
And I'll be holding it in 'till we're together
Hear me call your name
Just speak, speak to me
speak to me
speak
همیشه منتظرت می مونم
و همیشه مراقبتم
ما فقط به اندازه یک نفس از هم دوریم، عشق من
و من تا زمانی که به هم برسیم حبسش می کنم
بشنو که اسمتو صدا می کنم
فقط حرف بزن، با من حرف بزن
با من حرف بزن
حرف بزن

با جان گرفتن ملودی و همراهی نامجون و جین، نور بنفش رنگ کم جان صحنه روی موهای نقره ای اش تابید.

I feel you rushing all through me
In these walls I still hear your heartbeat
And nothing in this world can hold me back
From breaking through to you
احساس می کنم توی وجودم جریان داری
بین این دیوارها هنوز هم صدای قلبتو می شنوم
و هیچ چیز توی این دنیا نمی تونه مانعم بشه
که به سمت تو قدم بردارم

نوازنده ویولن در سکوت جیمین، ملودی لطیفی را به آن قطعه زیبا اضافه کرد.
We are one breath apart, my love
And I'll be holding it in 'till we're together
Hear me call your name
Just believe and speak,

ما فقط به اندازه یک نفس از هم دوریم، عشق من
و من تا زمانی که به هم برسیم حبسش می کنم
بشنو که اسمتو صدا می کنم
فقط باور داشته باش و حرف بزن

همه جز یونگی دست از نواختن کشیدند و جیمین در بین تاریک و روشن صحنه، برای بار آخر در بین صدای رو به خاموشی پیاتو ملتمسانه تکرار کرد:

speak to me
speak to me
speak to me
با من حرف بزن
با من حرف بزن
با من حرف بزن

صدایش در سکوت رستوران پیچید:
Be still, my love
I will return to you

عشق من، بمون
برمی گردم پیشت

به محض پایان ترانه چشمانش را باز کرد و نگاهی به سمت جایی که جونگ کوک ایستاده بود انداخت. جونگ کوک در جوابش سرش را به علامت تایید پایین آورد. برق اشک در چشمانش، مردمک هایش را لرزاند. در حالی که سعی می کرد لب های لرزان از بغضش از این خفگی چند روزه را با گزیدن آنها پنهان کند، تعظیم کوتاهی به سمت جمعیت کرد و مثل همیشه خودش را به پناهگاه آرام و امنش رساند.

با بسته شدن در پشت سرش مهار اشک هایی را که به زور آنها را در حصار چشمانش حفظ کرده بود، رها کرد و اجازه داد دیوانه وار روی صورتش بریزند. آرام با نفسی که درد را از عمق وجودش بیرون می ریخت زمزمه کرد: «هیونگ!»
جونگ کوک همان لحظه در نظرش ظاهر شد و در حالی که او هم نم اشکی در چشمانش داشت زمزمه کرد: «میگه اینجام» و در حالی که قدمی به جلو برمی داشت، گفت: «می خواد این کارو بکنم» هر دو دستش را دورش حلقه کرد و او را در آغوش امن خودش پناه داد. جیمین لحظه ای بعد خودش را از آغوش جونگ کوک بیرون کشید و با لحنی بی قرار و ناآرام زمزمه کرد: «چی میگه؟» جونگ کوک خنده ای کرد و گفت: «میگه منو از رو بردی!»

جیمین بین اشک های تلخش خنده ای شیرین کرد. جونگ کوک ادامه داد: «میگه به خاطر این که آزارت داده معذرت می خواد» صورتش را از وجود اشک هایی که ثانیه ای بعد دوباره روی صورتش ریختند، پاک کرد. کودکانه با صدایی که از بغض لرزان شده بود، پرسید: «دیگه نمیری؟» و جونگ کوک بود که جواب داد: «میگه نمیرم»
- دیگه قهر نمی کنی؟
- میگه نمی کنم
- سکوت نمی کنی؟
- میگه نمی کنم

لبخندی بعد از یک سال و دو هفته روی لب هایش نشست. لب های لرزان از بغضش را روی هم فشار داد و مظلومانه در حالی که بار دیگر اشک هایش سیل وار روی صورتش می ریختند، پرسید: «کجاست؟» جونگ کوک با سر به سمت چپش اشاره کرد. جیمین دوباره دست هایش را به سمت چشمانش برد و سعی کرد برای لحظه ای آن اشک ها را از صورتش بزداید تا شاید بتواند از پس آن پرده اشک چیزی ببیند. بار دیگر رو به جونگ کوک گفت: «در چه حاله؟»
- مثل تو داره های های اشک می ریزه
و در حالی که وسط صحبتش خنده اش گرفته بود، ادامه داد: «و میگه بار آخرت باشه منو my love صدا می کنی وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی»

خنده ای از ته قلب مهمان صورت خیس از اشکش شد. قلب خوشحالش از این پیروزی کوچک در حال انفجار بود. گرچه هیچ چیز نمی دانست. نمی دانست باید چه کند؟ آن چهار نفر را چه طور پیدا کند؟ چه طور باید می فهمید مسیر زندگیشان چه تغییری کرده که بتواند آن را به حالت پیشین خود برگرداند؟ تمام این نگرانی ها در برابر هیجان دیدن صورتی که دلتنگش بود، رنگ باختند. خودش بود که قول داده بود حتی اگر لازم بود غیر ممکن را ممکن کند. تا وقتی که جان در بدن داشت، تسلیم نمی شد!

VioletWhere stories live. Discover now