chapter 8: Bridge

506 100 1
                                    


خودش را به دست یونگی سپرده بود تا آستین های خیسش را تا آرنج بالا بزند. کت خودش را بر تنش کند و او را از راهروی خلوت عبور دهد و به سمت اتاق تمرین ببرد. نمی دانست دلیل این حرف شنوی اش از یونگی، عذاب وجدانش از عصبانی کردن یونگی بود، یا ضعفی که به خاطر آن همه خونی که از دستش رفته بود رهایش نمی کرد. شاید هم دلیلش آن همه دردی بود که در آن چهار دقیقه و نیم گیتار زدن احساس کرده بود و حالا تمام بدنش کرخ و بی حس شده بود. هر چه بود بدون این که ذره ای روی کارهایش اراده داشته باشد همراه یونگی حرکت می کرد.
با رسیدن به اتاق تمرین متوجه شد که جین از جا پرید. می خواست چیزی بگوید که با اشاره دست یونگی ساکت شد و سر جایش نشست. چهره اش به اندازه کافی حال زارش را فریاد می زد و نیازی نبود که جین با اشاره به آن، ته هیونگ و نامجون را هم از حالش با خبر کند.
جیمین را روی صندلی نشاند و برگه ای را که روی میز بود برداشت و به سمتش گرفت. جیمین به سختی دست آسیب دیده اش را بالا آورد اما بین راه متوقف شد. با وجود بی حسی دستش، گرفتن آن کاغذ برایش غیر ممکن به نظر می رسید. یونگی که انگار متوجه شده بود کاغذ را روی میز روبرویش گذاشت. جیمین سرسری نگاهی به کاغذ کرد. با آن سرگیجه و حال خراب نمی توانست روی کلمات تمرکز کند. صدای یونگی را می شنید که می گفت: «جین هیونگ نوشته و برای کامل کردنش احتیاج به کمک داره...» صدای یونگی کم کم در نظرش محو می شد و به پس زمینه ذهنش منتقل می شد.
شعر بود!
شعر بود و البته قسمت هایی از آن خالی بود؛ دیگر جملاتش را نمی شنید چون چیزی که روبرویش می دید وجودش را به آتش کشیده بود و تمام حس های یخ زده اش را به وجودش برگردانده بود. از جا بلند شد و به سردی گفت: «خوبه... ظاهرا دیگه اینجا جایی برای من باقی نمونده!» نگاهش را روی تک تک چهره های متعجبشان گرداند. جین، یونگی، ته هیونگ و آن تازه وارد دیگر که اسمش را نمی دانست! با پوزخندی با کنایه به تکه های همخوانی ادامه داد: «دیگه انگار حتی به صدای من هم احتیاجی نیست!»
از اتاق بیرون آمد و بی توجه به توضیح های جین که مثل همیشه سعی داشت آرامش کند به سمت خروجی به راه افتاد. لحظه ای که احساس کرد کت یونگی برای حرکت سریعش مزاحمت ایجاد می کند، آن را از تنش بیرون کشید و به سمت جین پرت کرد و بی هیچ حرف دیگری به سمت خروجی به راه افتاد.
سوز هوا بدنش را که تنها محافظش یک پیراهن خیس بود می لرزاند؛ آن هم در حالتی که آستین هایش را هم تا آرنج بالا زده بود. دندان هایش از سرما به هم می خورد. سعی کرد با حرکت دادن دست هایش روی بازوهایش آنها را گرم کند اما بی فایده بود. به خصوص این که حرکت دادن دست هایش درد را به جانش تزریق می کرد. در برابر آن سوز بی رحم تسلیم شد و بی آن که حرکت دیگری انجام دهد تنها به سمت خانه اش حرکت کرد.
از خانه فراری بود. شاید برای همین بود که این مسیر را که به خانه دورتر بود انتخاب کرده بود؛ تا شاید کمی از فضای غم انگیز خانه دور باشد. یا شاید هم می خواست از آن خیابان که تمام خاطراتش را به یادش می آورد فرار کند؛ خودش هم نمی دانست. با رسیدن به پل ماپو و دیدن آن جمله که انگار به او دهن کجی می کرد، چهره اش در هم رفت.
«نگران نباش»
فقط خدا می دانست چه قدر از این نوشته ها که به عمد پشت آنها چراغی کار گذاشته شده بود متنفر بود. نوشته هایی که تنها برای دادن دلخوشی بیخود به آن بیچاره هایی که می خواستند خودشان را از پل به پایین پرت کنند آنجا جا خوش کرده بودند.
آن جمله لعنتی!
به خیال خودش از خاطراتش دور شده بود اما انگار آن خاطرات همه جا به دنبالش می آمدند. سرش را به سمت آسمان گرفت و ناله دردناک و پر صدایی سر داد. از زمان خشک شدن چشمه اشک هایش، این آه های گاه و بیگاه بود که مانع ایستادن قلب دردناکش می شد. نگاهش را به پل دوخت. صدای خنده هایش در گوشش می پیچید. خنده های از ته دلی که او را هم وادار به خنده می کرد. یاد شیطنت های احمقانه شان افتاد. یاد آن روزی که مثل احمق ها همین جا شروع به رقصیدن کرده بودند. با دیدن جمله بعدی زهرخندی روی لب هایش نشست.
«حتی اگر شب طولانی باشد...»
سرعت قدم هایش را کم کرد. بار دیگر آن بغض مزاحم گلویش را در چنگ گرفت. جلو رفت و دستش را روی حفاظ سرد پل گذاشت. حتی سرمای آن فلز سرد را احساس نمی کرد. انگار سرمای هوا با او زورآزمایی می کرد؛ زورآزمایی که برنده اش از قبل مشخص بود. نگاهی به دور دست کرد. آن درد که قلبش را در مشت خود گرفته بود لحظه به لحظه شدیدتر و غیر قابل تحمل می شد. پاهایش سست شد و همان جا خودش را روی زمین رها کرد. دیگر آن همه چرا در سرش چرخ نمی خورد. تنها درد وحشتناک دلتنگی بود! درد دلتنگی به سوال و جواب های بی پایانش مجال خودنمایی نمی داد.
فکری به او جان دوباره داد. دوباره دست هایش را به حفاظ گرفت و از جا بلند شد! این بار تمام می شد! این بار نمی توانستند پیداش کنند! این بار نمی توانستند نجاتش دهند. نگاهی به ادامه نوشته احمقانه روی حفاظ کرد.
«خورشید فردا طلوع می کند!»
پوزخندی زد. خورشید او فردا طلوع نمی کرد! شاید خورشید تمام مردم این شهر با هم طلوع می کرد اما او جزء آنها نبود. با انرژی که نمی دانست یک دفعه از کجا به بدنش تزریق شده بود پایش را روی حفاظ گذاشت و خودش را بالا کشید. سوز هوا صورتش را می سوزاند. اما متوجه هیچ چیز نبود. تنها یک فکر در سرش می چرخید: «چیزی نمونده!» فقط باید از روی حفاظ رد می شد و تمام! تنها یک لحظه باید دستش را رها می کرد. یک لحظه کوتاه!
یک لحظه کوتاه با رسیدن به چیزی که آرزویش را داشت فاصله داشت.

VioletWhere stories live. Discover now