Chapter 4

151 9 1
                                    

ق.٥
در اتاقم رو باز كردمـ و داخل شدم و روي تخت نشستم ، لب تاپم گذاشتم روي پاهام و دكمه استارت و زدم اون روشن شد
بعد از چند لحظه كه لب تاپ روشن شد اهنگ money رو از 5sos پلي كردمـ و همزمان باهاش ميخوندم...
"از ديدگاه مامان جس"
ظرف ها رو جمع كردمـ و داخل ماشين ظرف شوئي گذاشتم ، دستام و شستم و با حوله خشك كردمـ ، از پله ها بالا رفتم از كنار اتاق جسيكا رد شد و يهو يادم افتاد كه كارم داشت
از توي أتاقش صداي اهنگ ميومد اونم با صداي خيلي بلند داشت گوش ميداد!
در زدم ..... جوابي نداد
دوباره در زدم.... جوابي نداد
سومين بار در زدم و .... بازم جوابي نداد
ديگه عصباني شدم و در و باز كردمـ
يهو از جاش پريد..
"از ديدگاه جسيكا"
يهو در باز شد من از جام پريدم
مامان: ١٠٠ باره دارم در ميزنم و تــــو. بي تفاوت داري اهنگ گوش ميكني مثلا خوبه خودت كارم داشتي !
من: ععععه ببخشيد اصلا نشنيدم داري در ميزني
مامان: حالا چيكارم داشتي
من: ععععع خب حالا ميخواي در ببند بيا اينجا بشين
مامان در بست و به سمت من اومد و كنارم روي تخت نشست
مامان: خب بگو ميشنوم
من: عععه راستش چيزه
مامان: نيومدم اينجا كه هي چيزه چيزه بكني ، ميگي يا نه! اگه نه كه برم بخوابم
من: نه نه نه بشين ميگم! صبح كه استاد چالرز اومد تــــوي كلاس شروع كرد به حرف زدن و اينكه يه فراخوان دادن كه يه دختر به سن ما ميخوان و اون گفته اگه كسي قبول بشه اون سريال و به عنوان پايان نامه ش قبول ميكنه
حالا همه اينا به كنار بايد نقش مقابل كسي رو بازي كنم ازش خُوشــم نمياد!
مامان: اون كيه؟
من: نميدونم بشناسيش يا نه ولي اون هري استايلزه
مامان: ووااااااااي نگو كههههه.... اون پسرررر خيلي خوبه!
من: هاا😶
مامان: من خودم يكي از فن هاشم! اگه بفهمم اگه نرفتي تست بدي خودم خفه ت ميكنم
من: اخه من ازش خُوشــم نمياد!
مامان: تــــو غلط ميكني! ميري تست ميدي خوبم تست ميدي!
من: اخه...
مامان: اخه نداره همين كه گفتم بدون خبر اينكه تــــو تست قبول شدي نمياي خونه!
من: باشه -_-
مامان از روي تخت بلند شد و داشت ميرفت بيرون
مامان: واااااي خدا ميرم به همه دوستام ميگم كه دخترم داره با هري استايلز سريال بازي ميكنه!
خيلي معروف ميشم
رفت و در و بست
من با تموم قدرتي كه داشتم خودمو زدم و گفتم: ديگه هيچ شانسي ندارم بايد بررم تست بدم
با همين حالت داشتم با خودم حرف ميزدم كه نفهميدم چطوري خوابم برد..
.
با صداي ساعت كه ٧:٣٠ بود از خواب بيدار شدم!
پاهام رو آروم از روي تخت پايين اوردم ، دمپاي هاي پشمي رو پام كردمـ و رفتم حموم...

Sweet Love✨Where stories live. Discover now