Chapter 28

86 10 6
                                    

تمام توانم و گذاشتم كه سريع برسم به اون بيمارستان لعنتي
.
اره اونجاس
آنقدر استرس دارم كه نميتونم بخونن اسم اون بيمارستان  چيه و اين اصلا مهم نيست
ماشينم و از روي عجله يه گوشه پارك كردم و سريع رفتم دره پشت رو باز كردم و جسيكا رو اوردم بيرون
از پله ها بالا رفتم
پرستارا يه برانكارد اوردن و منم جسيكا رو گذاشتم اون رو
اونا اونو سريع بردن طبقه ي بالا .
آسانسور پر شد و من مجبور شدم از پله ها بالا برم.
اميدوارم اتفاقي براش نفيته
اگه اتفاقي بيفته من نميتونم خودمو ببخشم
.
يه دكتر رو ديدم كه رفت بالا سره جسيكا.
من توي اون اتاق وايستاده بودم .
"آقاي محترم لطفا بيرون وايستيد"
چون نميتونستم بيشتر از اين وايستم اومدم بيرون
دلي دلم مثل سير و سركه ميجوشيد.
.
*١:٣٠ بعد *

خيلي طول كشيده و هنوز هيچكس نيومده بيرون و من هنوز دارم از نگراني ميميرم
.
بالاخره دكتر از توي اون اتاق لعنتي اومد بيرون
از روي زمين بلند شدم و رفتم پيش اون
"دكتر اون حالش چطوره"
"خب اون يه ضربه به سرش خورده اما مشكله زياد بزرگي نيست ، فقط الان بهوش نيست و فك كنم چند ساعت ديگه بهوش مياد ، و اينكه پاش شكسته"
اعصابم واقعا بهم ريخت
همه ي اينا بخاطره منه
"خب اونو كي ميتونيم مرخص بكنيم؟"
"خب فكر كنم أگه مشكلي نباشه يا فردا يا پس فردا"
"ميتونم ببينمش؟"
"اره ولي طول نكشه"
.
وارده اتاق شدم
وقتي ديدم جسيكا روي تخت بيمارستان دراز كشيده و چشماش رو بسته ، سِرُم بهش وصله.
سرش رو باند پيچي كردن و پاي چپش رو گچ گرفتن
بغضم گرفت
.
رفتم كنار تختش وايستادم
دستش رو گرفتم و نشستم روي زانوهام
"من ... من واقعا متأسفم ، كاش منه احمق اون پيام و بهت نفرستاده بودم"
"من چقد احمق كه اينكارو باهات كردم"
"من هيچوقت خودمو نميبخشم "
.
بعد از ١٠ دقيقه كه توي اون اتاق بودم پرستار اومد و گفت كه بايد از اونجا برم
اولش به ليام زنگ زدم و ماجرا رو براش تعريف كردم
اون شكه شده بود و بهم گفت كه ميخواد بياد اينجا
ولي من گفتم كه  نياد و شماره ي نينا رو ازش گرفتم
.
به شماره ي كه أز ليام گرفتم زنگ زدم
انقد وايستادم تا اينكه جواب داد
"بله؟"
"آااام نينا من هري ام"
"عههه هري تويي ، چيزي شده"
"ميخواستم بگم كه"
"ببين من واقعا وقت ندارم لطفا زود بگو . جسيكا از خونه رفته بيرون و ما نميدونيم كجاست، مامانش خيلي نگرانه"
"ااااام چيزي كه ميخوام بگم راجبه جسيكاست"
"چي،؟؟ چيزي شده ؟ براي جسيكا اتفاقي افتاده؟"
من چطوري بايد بهش بگم
اونا الان نگران هستن و همشون ميان اينجا
من بايد يكاري كنم كه فقط نينا بياد
وگرنه حاله مادرش حسابي بد ميشع
"خب اره ، اون اومده بود خونه من و باهام دعوا كرد و بعدش كه خدافظي كرد ، بدو بدو از خونه رفت بيرون و من حتي نتونستم باهاش حرف بزنم"
"خب؟"
صداش از اون طرف خط واقعا نگران به نظر ميرسيد
"خب اون از خونه رفت بيرون و با يه ماشين تصادف كرد"
"چي؟؟؟؟؟ اون.. اون الان كجااااااست؟"
"خب اون الان بيمارستانه و حالش خوبه. من آدرس رو برات ميفرستم فقط لطفا بدون مادره جسيكا بيا اينجا"
"باشه باشه فقط آدرس رو برام بفرست"
.
آدرس رو براش فرستادم و اون بعد أز دقيقا ١٥ دقيقه اينجا بود
ديدم نينا اومد جلوم  و شروع كرد به حرف زدن
"چرا؟ چوا به اون تهمت زدي؟ ميدوني وقتي اس تورو خوند چه حالي شد؟
نه شما پسرا فقط به فكر خودتونيد و اصلا براتون مهم نيس طرفه مقابل چقدر زجر ميكشه"
اون حتي ١٪؜ هم درك نميكنه من الان چه احساسي دارم و چقد دارم زجر ميكشم
اما سكوت كردم
چون ميدونستم هرچي بگم اون بدتر ميكنه
"اون الان كجاست؟"
"توي اتاق ٦٠٧"
.
د.ا.ن نينا
وارد أتاق كه شدم وقتي كه ديدم جسيكا روي تخت ، گوشه بيمارستان افتاده خيلي حالم بد شد.
رفتم كنارش
دستم و گذاشتم روي موهاش
اون خيلي دوسته خوبيه برام و من فكر نكنم بتونم بدونه اون زندگي بكنم
"نگران نباش ، همه شون تقاص كاري رو كه باهات كردن ميدن ، من اون عوضي كه با تو اينكارو كرد و پيدا ميكنم و وقتي كه به هري گفتم؛ خودش از كاره خودش پشيمون ميشه ، من بهت قول ميدم"
يه طرفه صورتش كبود شده بود
و دستگاهه اكسيژن روي صورتشه
سِرُم و اينجور چيزا
من بهش قول دادم تا اون لعنتي رو پيدا ميكنم
حالا هرجوري كه باشه

——————
خب نظرتون راجبه نيناي خشمگين  چيه؟
من كه خيلي دوستش دارم😍🔥

Sweet Love✨Where stories live. Discover now