Chapter 35

88 11 5
                                    

لبخندش محو شدو منو گذاشت روى زمين
"اوه پس تو از اونا خوشت مياد؟"
صورتش قرمز شدو خيلى جدى گفت
اولش خودم گرفت و گفتم چقد حسوده
اما بعدش فهميدم كه اون حرفه منو جدى گرفت و الان پشتش رو كرد به من
و من فهميدم كه از دستم ناراحت شد
"هى ، من فقط شوخي كردم"
رفتم و بهش نزديك تَر شدم
ولى اون روش رو برنگردوند
رفتم جلوش وايستادم
"داشتم شوخي ميكردم"
"نه واقعا اينطوريه، من آدم جذابه نيستم و تو برا اينكه من ناراحت نشم ميخواى باهام باشى"
اون به يه سمت ديگه نگاه كرد
"نه واقعا اينطورى نيست...من بخاطره دله خودمه كه باهاتم.... در ضمن .... چشم من به جز تو پسره ديگه اى رو نميبنه"
اون سريع بهم نگاه كرد
"واقعا ميگى؟"
"واقعا فك ميكنى من چشمم دنباله پسرايه ديگه ست؟"
"خب...نه...."
اون با مكث داشت حرف ميزد
حالا وقتش من يكم اذيتش كنم
"نه ديگه لازم نيست چيزى بگى....حرفت و زدى"
وقتى داشتم اين حرفارو ميزدم خنده م گرفته بود ولى سعى كردم خودمو كنترل كنم
از كنارش رد شدم و اومدم كه برم
اون دستم و محكم گرفت و منو برگردوند و محكم به سينه ش چسبوند
اول به چشمام بعد به لبام نگاه كرد
"اون پسرى كه بخواد شما رو از من بگيره دنده هاشو خُرد ميكنم.... اون رويه استايلز رو نديدن"
"اوههه... مستر استايلز اين مدلى هم هست؟"
ابروم و انداختم بالا و بهش نگاه كرد
اون به لبام نگاه كرد
"كجاش و ديدى!"
و بعد دوباره بِه سمتم خم شد و كناره لبم و بوسيد
داشتم بهش نگاه ميكردم كه ديدم دستاش رو جلوى صورتم تكون داد
"بله؟؟؟"
"بيا بريم دسرمونو بخوريم ديگه!"
"اها اره ....بريم"
تازه فهميدم كه فقط داشتم بهش نگاه ميكردم
.
به سمت رستوران حركت كرديم و دستاى همديگرو گرفته بوديم
اين تمامه اون چيزي بود  كه تو كل اين مدت ميخواستم
هرى دره رستوران و برام باز كرد و من داخل شدم
وقتى به ميز نزديك شدم
ديدم كه  يه جعبه رو ميز بود
برداشتمش و به سمته هرى تكونش دادم
"اين چيه؟"
من ازش پرسيدم
"نميدونم! بازش كن"
اونم مثه من نگران شده الان
دره جعبه رو باز كردم و ديدم يه گردنبنده كه روش چندتا عدد نوشته
از جعبه آوردمش بيرون و ديدم كه تاريخ امروز روش نوشته شده
وقتى به هرى نگاه كردم ديدم يه لبخند رويه لبشه
"اميدوارم هر وقت اينو ميبينى ياده من و امشب بيفتى"
از تعجب و خوشحالى دهنم باز مونده بود
"اين....اين.....خيلى خوشگله"
من ازش تعريف كردم
"به خوشگليه تو نميرسع"
يه لبخند زد كه دلم يخ كرد
اومد نزديكم وگردنبندوازم گرفت رفت پشتم و گردنبند و ازم گرفت ، گردنبند و برام بست و بعدش دستش رو كشيد روى شونه م
احساس كردم صورتش و گذاشت كناره گردنم؛
آره درست حدس زدم
اون گردنم رو بوسيد
برگشتم سمتش
توى چشمام نگاه كردم
"دوستت دارم"
هرى گفت و من داشتم نگاهش ميكردم
دستام رو بردم سمتش و بغلش كردم
سرم رو گذاشتم روى سينه ش
و ميتونستم ضربان قلبش رو بشنوم
من عاشقه عطره تنشم

بعد از چند ثانيه فهميدم كه داريم به سمت ماشين حركت ميكنيم
اون دره ماشين رو برام باز كرد و من سوار شدم
يه لحظه بهد هرى اومد تو ماشين و درو باز كردو شروع كرد به حركت كردن
.
بعد از ٢٥دقيقه هرى ماشين رو نگه داشت و من ديدم كه روبه رو خونمون پارك كرده
يكى از دستاش رو گذاشت روى دستم
"امشب خيلى خوشگل شده بودى...به من خيلى خوشگذشت"
هرى بهم گفت
"در أصل من ازت ممنونم كه باعث شدى امشب جزء به يادماندنى ترين شبهاى زندگيم بشه....بابت همه چيز ازت ممنونم"
و بعد به گردنبند و خودمون اشاره كردم
"كارى نكردم..."
و بعد يه لبخنده شيرين بهم زد
دستم رو از دستش بيرون كشيدم و كيفم رو برداشتم و دره باز كردم اما باز نشد
"دره و قفل كردى، ميشه بازش كنى كه ديگه برم؟"
"نچ... بدون بوس شب بخير نميذارم برى"
با خجالت بهش نگاه كردم و رفتم سمتش و لپش رو بوس كردم
"نه! اين بوسه فايده نداره....يه بوس قشنگ بده بعدش ميزارم برى"
غرولندى كردم دوباره رفتم سمتش و لبم گذاشتم روى لبش و اون يهو شروع كرد به حركت دادن لبش روى لبام....
اين حسه خيلى خوبيه ولى ، ممكنه الان يكى مارو ببينه و اين واقعا بد ميشه....
لبم رو از لبش جدا كردم
"من ديگه بايد برم...."
بهش گفتم و منتظر شدم در و باز كنه اون درو برام باز كرد
"مراقب جسيكاى من باش.."
با اين حرفش قند تو دلم آب شد و من لبخند زدم
"باشه ...توام مراقب گوگولي ترين استايلز دنيا باش"
"حتما"
درو باز كردم و پياده شدم و به سمت خونه رفتم
تا وقتى كه در و باز كنم هرى جلوى در وايستاده بود و داشت بهم نگاه ميكرد
و من وقتى وارده خونه شدم براى آخرين بار براش دست تكون دادم و اون لبخند زِد
حس ميكنم از الان دلم براش تنگ شده
دره خونه رو بستم و به سمت اتاقم رفتم
.
.
__________________
عررررررر چطور بووووووود😭😭♥️🔥

Sweet Love✨Where stories live. Discover now