تصميم گرفتم كه دهنتو بسته نگه دارم و از حسم بهش چيزي نگم
اخه چطوري ميشه به اين سرعت ادم از يه نَفَر خوشش بياد؟
.
"ديگه فك كنم نوبت من باشه"
هري رو به من گفت
"نوبت چي؟"
با كلي تعجب پرسيدم و اولش ترسيدم گفتم نكنه ميخواد باهام كاري بكنه
بخاطر همون يكم رفتم عقب
"نترس.."
بلند زِد زير خنده
و به بعدش به پنبه اشاره كرد
اهاااا منظورش زخم روي صورتمه
"چيزي نيست ، خيلي سطحيه ، با آب معمولي هم ميره"
"بيا اينجا"
داشت عصباني ميشد و من يكم رفتم جلو
اون پنبه گذاشت كنار لبم و يكم فشار داد
خوشبختانه درد نميكنه فقط گيز گيز ميكنه
"تو انتخاب پارتنر بايد دقت كني"
بهم پوزخند زِد
"من بايد از كجا ميدونستم اينطوري ميشهعع؟"
ادامه دادم
"مجبور شدم به اون بگم چون پارتنر نداشتم"
"خب به من ميگفتي!"
تو چشمام نگاه كرد و من ديگه نتوستم به جاي ديگه نگاه كنم
"آااام .... سرت؟ بهتر شد؟"
با دستپاچگي پرسيدم و با دستم به سرش اشاره كردم
اون خنديد ، يعني قهقه زِد
"خوب بحث و عوض ميكني. خوبم ، بهتر شد"
"اها خوشحال شدم"
"خب ديگه من ميرم بخوابم فردا دوباره فيلمبرداري و اين داستاناست"
دستاش رو توي هوا تكون داد
"أوم اره حتما فقط كجا بايد بخوابم"
"همينجا من ميرم يه اتاق ديگه"
"أصلا من نميتونم نميخوابم"
"با چيزي مشكل داري؟"
دلم نميخواست اون از من جدا باشه ، تصميم گرفتم بهش دروغ بگم
"اره از تنهايي ميترسم"
"ااااام خب اگه مشكلي نداري من ميتونم اينجا باشم"
اين دقيقا همون چيزيه كه ميخواستمد.ا.ن هري
وقتي بهم گفت نميتونم بخوابم فقط از خدا ميخواستم بگه از تنهايي ميترسم تا بتونم چند ساعت بيشتر پيشش باشم
نميدونم ازش خوشم اومده فقط ميترسم حسم رو بهش بگم
ميترسم واسه هميشه از دستش بدم
بخاطر همين تصميم دارم بهش چيزي نگم
"اره از تنهايي ميترسم"
خيلي خوشحال شدم از اين حرف و نميتونستم لبخندم رو كنترل كنم
"ااااام خب اگه مشكلي نداري من ميتونم اينجا باشم"
بهش گفتم و بازم اميدوار بودم بگه كه ميخواد من اينجا باشم
"اگه خودت مشكلي نداري ميتوني بموني"
با صداي اروم گفت
"پس من روي مبل ميخوابم و تو ميتوني رو تخت من باشى"
"نه من...."
"هيسسس! من صاحب خونه ام و تو بايد به حرفم گوش كني"
رومو برگردوندم و به سمت مبل حركت كردم
"هري"
فكر ميكنم اين اولين باريه كه داره اسمم رو صدا ميكنه
"بله؟"
"من لباسي ندارم و با اينا نميتونم بخوابم"
"الان جما خواهرم خونه نيست و بخاطر همين اتاقش رو قفل ميكنه من فقط ميتونم لباساي خودم رو بهت بدم"
"مشكلي نيست"
از روي خجالت لبخند زِد
خداااا از اون روز اول كه ديدمش عاشق اين خنده هاش شدم
رفتم سمت كمد و يه تي شرت برداشتم و رفتم سمتش و بهش دادم
.
از اتاق رفتم بيرون و رفتم آب خوردم
فك كنم الان ديگه لباس تنش كرده باشه
در زدم و منتظر شدم تا جواب بده
"ميتوني بياي توي اتاق"
در و باز كردم
اوه ماااااي گاد
تي شرتم فقط تا روي رون پاش قرار داره و من واقعا شلواري ندارم بهش بدم چون من هميشه با شورت ميخوابم
سعي داشت با دستاش تي شرتم رو بكشه پايين ولي اون واقعا كوتاه بود
"ببخشيد من شلوار ندارم تا بهت بدم . من أز شلوار استفاده نميكنم ، صبحا كه از خونه ميزنم بيرون و نيازي به شلوار خونگي ندارم ، شبا هم كه ميام فقط با لباس زير ميخوابم"
"نه واقعا مشكلي نيس. همينم خوبه"د.ا.ن جسيكا
مجبور شدم ازش لباس بگيرم چون واقعا نميتونم با اين پيرهن بخوابم
.
اون تي شرتي كه بهم داده واقعا برام كوتاست
ولي
ولي واقعا بوي خوبي داره
احساس ميكنم الان تو بغل هري امصداي در زدن اومد و من يه عان شوك شدم
"ميتوني بياي تو اتاق"
چيزه ديگه اي نميتونستم بگم
وقتي اومد توي اتاق احساس كردم چشماش چهارتا شده و من واقعا داشتم از خجالت ميمردم
و سعي داشتم با دستم لباس رو بكشم پايين
"ببخشيد من شلوار ندارم تا بهت بدم . من أز شلوار استفاده نميكنم ، صبحا كه از خونه ميزنم بيرون و نيازي به شلوار خونگي ندارم ، شبا هم كه ميام فقط با لباس زير ميخوابم"
"نه واقعا مشكلي نيس. همينم خوبه"
"اوووم چيزي ميخوري؟ قهوه؟ چايي؟ آب؟"
با اضطراب پرسيد و من فقط ميخواستم كه برم دستشويي
"چيزي نميخوام فقط ميشه بگي دستشويي كجاس؟"
"اره از اتاق برو بيرون ، دره رو به روييه"
"مرسي"
از اتاق رفتم بيرون و دستشويي و ديدم كه روش نوشته بود
WC
درش رو باز كردم و رفتم تو و وقتي با قيافه ي خودم مواجه شدم حالم بهم خورد
موهاي پخش و پلا
صورت كبود و زخمي
ارايشه رفته
ريملا ريخته
سريع صورتم و با آب شستم و الان حسه بهتري دارم
.
از دستشويي اومدم بيرون و خواستم برم توي اتاق صداي شكستن يه چيزي اومد
دست از راه رفتن برداشتم و از راه پله به پايين نگاه كردم
يه نَفَر با سرعت أز پشت پنجره رد شد و من كپ كرده بودم
تنها كاري كه به فكرم رسيد اين بود كه برم پيش هري
بدو بدو رفتم در اتاق و زدم هري با اضطراب درو باز كرد
"چيشده؟"
اولين چيزي كه ديدم ، ديدم هري كاملا لخته و يه شلوارك پاش بود
"صداااي....صداي.."
نفسم از ترس بالا نميومد و دستم رو گذاشته بودم رو قفسه ي سينه ام
"حالت خوبه؟؟؟ چراااا نفس نفس ميزني؟"
دستش رو گذاشت دور شونه هام و خواست آرومم كنه
"صداي شكسته شدن يه چيزي اومد، وقتي نگاه كردم يه نَفَر بدو بدو از پشته پنجره رد شد، مگه نگفتي كسي خونه نيست؟"
از قيافش فهميدم كه نگران و مضطرب شده
"نه نيست"
از پله ها بدو بدو رفت پايين و منم دنبالش رفتم
"فكر ميكني كي بوده؟"
"نميدونم"
در خونه رو باز كرد و به بيرون نگاه كرد
"شتتتت، اون موقع كه اومديم توي خونه درو نبسته بودم . فكر كنم يه نَفَر داخله خونه شده"
"يعني چي؟؟؟؟ الاان يعني يه نَفَر تو خونه ست؟"
"اره فكر كنم"
بدو بدو رفتم پشتش ميترسيدم به پشت سرم نگاه كنم
هري وقتي ديد من رفتم پشتش ترسيد
برگشت بهم نگاه كرد
"چيه؟"
"من ميترسم ، ميترسم به پشتم نگاه كنم"
"من اينجا چيَم اونوقت؟"
"يعني چي؟"
منظورش رو نفهميدم
"يعني اينكه تا من هستم اتفاقي برات نميفته"
نميدونم چرا ولي عين أحمقا داشتم بهش نگاه ميكردم
هري يكمي رفت بيرون و ما ديديم يه نَفَر بدو بدو رفت سواره يه ماشين شد و ما تا دويديم سمتش اون گازش رو گرفت و رفت
"فردا دوربينارو نگاه ميكنيم و پيداش ميكنيم. الان وقته خوابه"
" اگه دوباره برگرده چي؟"
"فك نميكنم برگرده ، و اينكه اتفاقي نميفته"
به سمت اتاق حركت كرديم و من ديدم كه هري خيلي خونسرد رفت روي مبل و چشماش و بست
"شب بخير"
و من از ترس فقط توي جام داشتم جابه جا ميشدم——————-
چراااااااا كامنت نميذااااااريد:/
خوبه ديگه عاپ نكنممممم:/