Chapter 27

80 11 8
                                    

با اينكه فهميدم الان جلوي خونه ي هري هستم
اما اصلا دلم نميخواست كه از اونجا برم
اره
بايد برم وباهاش حرف بزنم و بگم كاره من نبوده
اما
اون كه باور نميكنه ، تا وقتي كه مدرك نباشه اون حرفاي منو قبول نميكنه
.
رفتم جلوي نگهبان و منتظر شدم اون تلفنه لعنتيش رو خاموش كنه
"با كي كار دارين؟"
"هري...هري استايلز"
"اوووم آقاي استايلز زمانه استراحتشونه و ما حق نداريم كسي رو راه بديم"
"من نميدونم من بايد ببينمش"
"نميشه"
اون مرتيكه بهم گفت
"گفتم بايد ببينمش ، همين حالااا"
سرش داد كشيدم و اون معلوم بود ترسيده
"اوه چرا داد ميزني باشه"
گفتو معلوم بود ترسيده
بايدن بترسه من اصلا اعصاب ندارم با اون حرف بزنم
در رو باز كرد و من رفتم داخل
در و باز كردم و خوشبختانه كسي توي سالن أصلي نيست
به سمت اتاقش حركت كردم و تو فكرم داشتم حرفايي كه ميخواستم بزنم و مرور ميكردم
.
دره اتاق رو باز كردم
اون ...اون لخته و فقط شولوارك پاشه و داره توي لب تابش يه چيزي ميبينه
"تو...تو واقعا چطوري بدون اينكه بدوني كاره من اينطوري بهم ميگي؟"
سرش داد زدم اشك از چشمام ميريخت
متعجب شده بود و دهنش باز شده بود
"من چطوري بايد بگم كه اون كاره من نبوده؟"
"ولي بدون يه روز به همتون ثابت ميشه كه اين كار ، كاره من نبوده و من هيچوقت نميبخشمتون ، چون ...
چون بدجور دلم و شكستين همتون"
گريه م شدت گرفته بود و داشتم با دستم به قلبم اشاره ميكردم
"الان ديگه راحت خدافظي كن چون ديگه هيچوقت منو نميبني"
"خدافظ"
جلوش ازش خدافظي كردم و منتظر نموندم كه جوابمو بده
اون واقعا نميدونست چيكار بايد بكنه و بهم زل زده بود ولي رقتي ديد من بدو بدو دارم از خونه ميرم بيرون
دنبالم اومد
.
صداي پاهاشو پشتم ميشنيدم
"جسيكا يه لحظه وايسا"
"هي. بذار باهم حرف بزنيم"
"به من نگاه كن"
.
من فقط داشتم رو به جلو حركت ميكردم و برام مهم نبود چي ميگه من حرفام و بهش زده بودم و ديگه دلم نميخواست كه ببينمش
هرچند كه ميدونم اين برام سخت خواهد بود
.
دره اصليه خونشون رو باز كردم و بدو بدو وارد خيابون شدم
.
اما وقتي پام رو توي خيابون گذاشتم
فهميدم كه دارم پرت ميشم روي زمين
تصادف با ماشين
هيچوقت فكر نميكردم يه روزي تجربش كنم
وقتي محكم خوردم روي زمين احساس كردم يه چيزي داره از سرم ميريزع
همه جا داشت تار و چشمام داشت بسته ميشد  .
هري
فك كنم هريه داره مياد طرفم ولي من ديگه نميتونم ببينمش
.
د.ا.ن هري

داشتم با لب تاب تماس تصويري با ليام حرف ميزدم
"اره اين حرف رو بهش زدم"
به ليام گفتم
"اوووم خوب گفتي ولي فك نميكني زياده روي كردي؟"
"توي كجاش زياده روي كردم؟"
"كلن ، مخصوصا اون قسمت كه گفتي ، اميدوارم ديگه نبينمت"
"خب اون حرفي بود كه واقعا دلم ميخواس...يا دلم نميخواست . .... واقعا خودمم نميدونم ، اما ديگه فرستاده شده و اون ديده .... اما جواب نداده"
"بنظرت چرا جواب نداده؟"
ليام ازم پرسيد
"نميدونم واقعا "
صادقانه جواب دادم
يهو ديدم دره اتاقم باز شد
جسيكا اومده بود
تيپش انگاري ماله خونه بود و داشت گريه ميكرد
خدا چرا داره گريه ميكنه
"تو...تو واقعا چطوري بدون اينكه بدوني كاره من اينطوري بهم ميگي؟"
داد زِد و بهم گفت
نميدونم واقعا موندم كه چرا اومده اينجا و چرا  داره گريه ميكنه
"من چطوري بايد بگم كه اون كاره من نبوده؟"
به داد زدن ادامه داد
اره هريه احمق ، بخاطر حرف تو اينجاعه و بخاطر تو داره گريه ميكنه
نميدونم الان بايد چيكار كنم
ميترسم اگه چيزي بگم بدتر بشه
"ولي بدون يه روز به همتون ثابت ميشه كه اين كار ، كاره من نبوده و من هيچوقت نميبخشمتون ، چون ...
چون بدجور دلم و شكستين همتون"
اميدوارم حرفام درست باشه و يه روزي بفهمم كاره اون نبوده
چون الان واقعا نميدونم كه چرا من بهش شك كردم
هركسه ديگه اي هم بود شك ميكرد، نميكرد؟
"الان ديگه راحت خدافظي كن چون ديگه هيچوقت منو نميبني"
"خدافظ"
واااي الان من بايد چيكار كنم
چطوري باهاش حرف بزنم و بگم كه دسته خودم نيست
دلم ميگه كاره اون نيست ولي مغزم يه چيزه ديگه ميگه
ديدم كه اون بدو بدو داره از اتاقه من ميره بيرون و تنها كاري كه من ميتونم بكنم اينه كه برم دنبالش و يه جوري بيارمش و باهاش حرف بزنم و بگم توي دلم چه خبره
.
اون بدو بدو داره ميره من هرچي صداش ميكنم اهميت نميده
.
معلومه كه اهميت نميده . وأسه چي بايد اهميت بده وقتي من اينطوري دلش رو شكستم؟
اون دره خونه رو باز كرد و بدو بدو رفت توي خيابون
و
و يه ماشين محكم زِد بهش و اون پرت شد و توي هواي
پرت شد
همه اينا بخاطره من اتفاق افتاد
اگه من اونجوري بهش اس نداده بودم
اگه اون از دسته من ناراحت نميشد
شايد الان أون جلوم وايستاده بود و داشت باهام حرفاي معمولي ميزد
.
أگه اون ... اگه اون چيزيش بشه من چيكار كنم؟
من هنوز بهش نگفتم كه چقدر عاشقش شدم و بدون فكر كردن به اون نميتونم زندگي بكنم
رفتم بالا سرش
يه قطره اشك از چشمام افتاد
دستم و بردم زير سرش و اون يكي دستم رو گذاشتم روي صورتش
"جسيكا ... لطفا بيدارشو..."
اون چشماشو بسته بود و داشت از سرش خون ميومد
"لطفااااااا"
داد زدم ولي اون بيدار نشد
دستم بردم زيره پاش و اون يكي رو گذاشتم زيره سرش و اونو بلند كردم و به طرف ماشينم حركت كردم
.
خوشبختانه كليد ماشين رو ميدم به نگهبان و اون الان اينجاست و ميتونم كليد رو ازش بگيرم
در عقب ماشين و باز كردم و جسيكارو گذاشتم اون پشت
سريع سوار ماشين شدم و تا جايي كه تونستم گاز دادم
نميدونم نزديك ترين بيمارستان اينجا كجاست
فقط ميدونم كه ١٥ دقيقه تا خونه مون به يه بيمارستان كه نميدونم اسمش چيه
فاصله هست
سعي كردم با تند ترين سرعت خودمو برسرنم به اونجا

—__________—-

كامنت بگذاريد🙏🏻
ناراحت نباشيد فلن جاهاي بده داستانه
حداقل خوبيش اينه كه مثل افتر نيست ، همش جنگ و اتفاقات مزخرف باشع:)))

Sweet Love✨Where stories live. Discover now