Chapter 12

84 11 1
                                    

در لب تاپ و بستم گذاشتم روى پاتختى بغلم
گوشيم رو برأى ساعت ٧:٠٠ كوك كردم كه يه وقت خواب نمونم ، فردا يه روز بزرگ برأى منه و بايد به خوبه از اين فرصت استفاده كنم.
چشمام و بستم سعى كردم بخوابم اما نتيجه اش بى فايده بود .
گوشيم و برداشتم ساعت رو چك كردم
تقريبا از ١٢ گذشته و من هنوز نخوابيدم و فردا هم كلى كار دارم بايد حاضر بشم:|
رفتم توى توييتر و بخش top trend رو اوكى كردم
ولى چيزى نبود .
صفحه رو لاك كردم گذاشتم روى لب تابم...
—————
با صدام رو مخ آلارم از خواب پريدم
وقتى به خودم اومدم كه امروز روز بزرگيه
پريدم توى حموم يه دوش سريع گرفتم و اومدم بيرون
حلوى آيينه نشستم و موهام و خشم كردم و بعد با اتو لخت كردم و پايينش و حالت دادم^_^

رفتم سمت كمد لباسام و يه جين و يه بلوز جين كه روى شونه اش پاره پاره بود و انتخاب كردم و پوشيدم

به ساعت نگاه كردم ديدم ساعت نزديك ٩ هست
سريع وسيله هام و گذاشتم تو كيفم
آرايشمم خيلي خوب شده بود
.
گوشيم و از تو كيفم در آوردم ببين چه خبره
توي فيسبوك يه چند تا مسيج داشتم اونارو باز كردم
پي ام اومده بود: اينم ادرس ، فقط ساعت ٢ اونجا باش
.
.
بعد از نيم ساعت چون توي ترافيك بوديم به دانشگاه رسيدم.
پياده شدم و كرايه رو حساب كردم.
به سمت كلاس رفتم.
خداروشكر هنوز استاد به كلاس نرفته بود.
رفتم و نشستم ولي اثري از هانا جيمز نبود.
نينا وارد كلاس شد و با نگراني به سمتم اومد و گفت : جسيكا حالت خوبه؟
من: اره خوبم
نينا: وااااي ديروز داشتم از نگراني ميمردم، چرا جواب پي امم و توي فيسبوك ندادي؟
من: اخه خسته بودم خوابم برد.
نينا: ععععه ولي چطور نيم ساعت قبلش انلاين بودي و داشتي عكس اينو اونو لايك ميكردي!؟
من: بيخيال! راستي هانا جيمز هيولا كجاست؟
نينا: ديروز تقريبا ساعت ٧ اينطورا (همون زماني كه جسيكا و هري به خونه ي جسيكا رسيده بودن) به تلفن استاد زنگ خورد. استاد خيلي مرموز به نظر ميمود، هي ميگفت بله ، چشم و... يهو بعد از اينكه تلفنش تموم شد گفت: هانا جيمز از فردا ديگه توي اين كلاس نمياي كلاست و با يه كلاس ديگه عوض ميكنم.
و نذاشت هانا جيمز حرف بزنه!
من داشتم با خودم فكر ميكردم كه كار كي بوده؟
كلي تعجب كردم واقعا چرا يكي بايد همچين كاري كنه؟
.
استاد داشت حرف ميزد ، به ساعت نگاه كردمـ ديدم ساعت يك و نيم عه!
به استاد گفتم: استاد من ديگه بايد برم ، بايد برم لوكيشن فيلم برداري و ...
استاد: ميتوني بري.
وسيله هامو جمع كردمـ و رفتم بيرون
به سمت حياط حركت كردمـ و منتظر تاكسي شدم.
.
يهو يه ماشين گرون جلوي پام وايستاد ...
شيشه ش اومد پايين!
با خودم گفتم: اوووف دوباره اينه كه...
بله استايلز بود..
هري: سلام.بيا سوار شو كه داره دير ميشه!
من: تــــو اينجا چيكار ميكني؟
هري: اومدم اولين روز و باهم بريم چون با خودم گفتم حتما سختته! گفتم من برسونمت!
من: باشه=|
رفتم و سوار ماشين شدم
كت شلوار پوشيده بود، حالا من من يه لباس معمولي پوشيده بودم :-/
سكوت كرده بوديم
يهو يه فكري به ذهنم خطور كرد و بدون اينكه بفهمم از دهنم اومد بيرون
من: چرا اصرار داري كه من باشم؟
هري: چون تــــو با استعداد تر از همشوني! وگرنه براي چي بايد بخوام؟
نميدونم چرا اما يه حسي توم به وجود اومد.
به لوكيشن رسيدم و در و باز كردم و پياده شدم...
يه مرد قد بلند رفت سمت هري و باهم مشغول حرف زدن شدن.
من گوشيم و درآوردم به نينا اس دادم و گفتم رسيدم اينجا
يهو از دور يه پسر خوشتيپ و ديدم كه داشت حرف ميزد، بغلش يه پسر مو بلوند با لهجه ي فك كنم أيرلندي بود ،
همينطور كه نزديك شديم ديدم ليامه.
وقت و تلف نكردم و رفتم زدم روي شونه اش
يهو پريد و برگشت بهم نگاه كرد
تا فهميد كيَم اون لبخند شيرينِش كه آدم دلش ميخواد بخوره و بهم نشون داد
ليام: سلام، چه خبر؟
من: سلام ، هيچي جز اينكه اومديم تا كارگردان رو ببينيم.
اون يكي  پسر برگشت و بهم نگاه كَرد و من فهميدم اون كيه،
"سلام من نايل هستم، نايل هوران"
نايل اينو گفت از اونجايي كه من اونو ميشناسم ولي اون منو نميشناسه سعي كردم چيزي نگم
دستش رو دراز كرد تا دست بده منم همينكارو كردم،
و بعد ليام گفت
"اون جسيكا هارد هست و توي چند تا فيلم مثل .... بازي كرده"
نايل گفت
"داري باهام شوخي ميكني؟ اون فيلم محشر بود"
حالا كه دارم فكرش و ميكنم ميبينم كه اون فيلم فقط اكران خصوصي شد ، چون مردم اصلا از وجود اون فيلم بي خبر هستن
...
اومدم كه حرف بزنم هري اومد و به دوستاش سلام كرد و اونارو بغل كرد:)
—————
حداقل يه لايك كنيد:/

Sweet Love✨Where stories live. Discover now