Chapter 24

81 11 7
                                    

وارد سالنِ گريم شدم
نينا رو ديدم كه پشت ميز نشسته بود و گريمور داشت اونو گريم ميكرد
"يه دقيقه وايستا"
نينا به گريمور گفت ، اون ديگه به كار كردن ادامه نداد
"چيشد؟ چرا ديشب يهو غيبت زد؟"
نينا با كنجكاوي ازم پرسيد
نميدونم بايد بهش چي بگم
بايد بعش بگم چه حسي به هري دارم؟
اون كه بالاخره ميفهمه پس چه بهتر كه الان بگم و با يكي درد و دل كرده باشم
"اممم داستانش طولاني ، ديشب كه تو با ليام رفتي ، بعدش لي اومد پيشم و منو مجبور كرد كه باهاش مشروب بخورم ، انقد اسرار كرد و منم قبول كردم ، يادم نمياد به هري چي گفتم ،فقط اميدوارم چيزه بدي بهش نگفته باشم"
نينا داشت با دقت به حرفام گوش ميكرد و من ادامه دادم
"اممم من و برد و يكمي باهام رقصيد وقتي برگشتيم سره ميز ، اون دختره كه با هري اومده بود ، رفته بود؛ بعد از چند لحظه كه دقيقا يادم نمياد چيشد ، حالم بهم خورد و من به سمت دستشويي حركت كردم ، بالا آوردم ، ببخشيد..."
"نه ادامه بده"
اون بهم دلگرمي داد
"بعد از اون يهو لي اومد توي دستشويي و  ... و ...اون داشت منو لمس ميكرد ، داشت ..."
دوباره اشكهام سرازير شدن
"بعد از اون هوي اومد توي دستشويي و اونو زد ، البته لي هم هري زد ، خيلي هم بد زد...بعد من لي رو زدم اون بلند شد و يه مشت. د توي صورتم"
"عجب آدمن عوضيه، به قيافش اصلا نميخوره"
"همينطوره"
"خب بعدش"
"من و هري از اونجا اومديم بيرون و ... من هري بغل كردم..."
"ديدييييي ، ديديييييي گفتم يه اتفاقي ميفته"
"و بعد ازش خواستم منو ببره هتل ولي اون قبول نكرد و منو برد خونه ي خودش"
نينا از جاش پريد و شروع كرد به دست زدن و جيغ كشيدن
"خببب ديگه چيشد؟"
"اوووم خب راستش ميخوام يه چيزي بهت بگم"
"بگو ميشنوم"
"نينا فقط لطفا مسخرم نكن"
"نهههههه گفتم بهم بگو"
"من ...من فكر كنم از هري خوشم اومده"
نينا جيغ كشيد و پريد بغلم
"وااااااي برااااات خيلي خوشحاللللم"
"ولي نميدونم چيكار بايد بكنم"
"كاااااري نميخواااااد بكني ، فقط بايد ببيني هري هم تورو دوست داره يا نه؟"
"چطوري؟"
"اون با من"
"چيكار ميخواي بكني؟"
"ميفهمي "
با تَبَهُر بهم گفت و از جاش بلند شد
"فقط، نينا، من الان يكمي از دستش ناراحتم"
"چرا"
قضيه رستوران و براش تعريف كردم كه به خاطر هري من امروز جلوي كارگردان بده شدم
"اووووم. بهتر شد..."
"چطور؟"
ازش پرسيدم منتظر موندم تا بهم جواب بده
"خببب، تو يكمي باهاش سرد برخورد ميكني و من كارمو شروع ميكنم"
"باش"
.
منم كم كم شروع كردم به حاضر شدن و لباسام و پوشيدم و گريمور هم منو گريم كرد
.
از اتاق گريم اومديم بيرون و همه سره صحنه بودن
اين سكناس اينطوري بود كه
توي اين قسمت ألكس به كِيت ميگه كه چه حسي بهش داره و اونا بايد بهم خيلي عاشقانه نگاه كنن
همو بغل كنن ، و در آخر همو ببوسن؟؟؟
من چرا تا حالا به اين قسمت توجهي نكرده بودم؟
سريع رفتم پيش كارگردان و گفتم
"ببخشيد؟ من واقعا بايد اونو ببوسم؟"
منتظر موندم تا اون جواب بده
"تو اونو نمي بوسي"
آه خيالم راحت شد
"اون تورو ميبوسه"
كارگردان گفت
"يع...يعني چي؟"""
"ببخشيد كه اين يه سريال عاشقونست، و از اين به بعد هم بيشتر هست"
"نه"
"شما مگه بازيگر نيستيد؟"
"نميدونم....اخه..."
"پس به حرف من گوش ميكنيد"
دستمو توي هرا تكون دادم و ديدم كه اون از اونجا رفت
.
به طرف نينا حركت كردم و بهش گفتم كه اين سكانس اينطوريع
"امممم، خوبه ، كارمو راحت تَر كرد"
"ميشه بگي چيكار ميخواي بكني؟"
"ميفهمي"
"تو آخر منو با اين كارات ميكشي"
"خودتو براي بؤسه آماده كن "
.
سكانس فيلمبرداري
د.ا.ن كِيت
داشتم قفسه هارو مرتب ميكردم كه يهو يه صداي از پشتم شنيدم
برگشتم نگاه كردم ديدم چيزي نبود
به كار كردن ادامه دادم و مواد شويندع رو در جاهاي مخصوص خودش قرار دادم
دوباره يه صدايي شنيدم، يه آهنگ آروم؟
از اونجا دور شدم و رفتم دمه صندوق
،
چقد عجيب! چرا هيچكس اينجا نيست ؟
"هي؟ كسي اينجا نيست؟"
داد زدم تا ببينم كسي هست يا نيس
"من هستم"
"من اينجام"
برگشتم سمت صدا و ديدم اون پسره ألكس اونجا وايستاده
.
د.ا.ن جسيكا
توي اين سكانس بايد ميرفتم جلو و رو به روش وايميستادم
و بهش ميگفتم "چرا هر روز اينجايي؟"
"چرا دست از سرم برنميداري؟"
"دلت ميخواد من اخراج بشم؟"
و اون برميگرده ميگه
"كسي حق نداره تورو اخراج كنه"
و كِيت جواب ميده
"چرا اونوقت؟"
"چون ، چون اونوقت اون با من طرفه"
هري الان داره بهم نزديك ميشه و الان استرس دارم كه بايد اونو ببوسم
من ازش خوشم اومده
و اينكه اون بايد اولين بؤسه ي من باشه
.
اون هي داره مياد نزديك
"بايد يه چيزي رو بهت بگم"
"خب....خب...بگو"
"ببين كِيت ، از اون روزي كه ديدمت، از اون روزي كه باهم دعوا كرديم ، من ...من.،..."
"اووم تو چي؟"
"من عاشقت شدم"
هري الان دقيقا جلوم وايستاده و فاصله ي صورتمون كم شده
"اومم...من"
تو چشمام أشك جمع شد
نميدونم چرا با اينكه اينا همش بازيه ولي شنيدن اينجور كلمه ها اونم از دهن هري باعث شد كه دلم ريش بشه
"راستش ....منم...منم عاشقت شدم"
أشك از چشمام أفتاد و ديدم كه هري أشك رو از صورتم پاك كرد
اون الان داره به چشمام و بعد لبام نگاه ميكنه
....
فكر كنم ...فك كنم ألانه كه منو ببوسه
.
"كاااات...كاتتتت،... آتيششششش....آتيشششش....اتاق گريممممم آتيش گرفتهههههه"
يه نَفَر داشت داد ميزد و پشت سره هم داد ميكشيد
.
منو هري از هم دور شديم و بدو بدو رفتيم سمت اتاق گريم
————
بنظرتون چيشد؟
چرا اينطوري شد؟
كانت بديد ببينيم

Sweet Love✨Where stories live. Discover now