Chapter 7

98 9 5
                                    


به سمت كلاس حركت كرديم بعد از يك ساعت و نيم كلاس فن بيان زنگ خورد و بعدش بعد از يك ساعت كلاس حس گيري زنگ خورد!
وسيله هامو جمع كردمـ و داخل كيفم گذاشتم و رفتم به سمت حياط كرديم و من سريع يه تاكسي گرفتم و طبق معمول بعد از ده دقيقه به خونه رسيدم!
پولم و رو به راننده دادم و اون رفت!
از پله ها بالا رفتم و كليد و توي مغزي در چرخوندم و در و باز كردمـ!
هنوز نرسيده به خونه مامانم بدو بهم حمله كرد و گفت: چيشد!؟ قبول شدي؟
من: سلام:/ مامان جوابا فردا نه پس فردا مياد!
مامان: عععععه! من كه تا اون موقع سكته ميكنم! من به همه گفتم تــــو قبول ميشي!
من: مامان من اصلا ممكنه كه قبول نشم ، تــــو نبايد به همه ميگفتي!
به سرعت اونجا رو ترك كردمـ و به سمت اتاقم رفتم و در رو بستم!
لباسامو در اوردم و نشستم روي تختم و لب تاپ گذاشتم روي پام!
روشنش كردمـ و بعد از چند لحظه نوتيفيكِيشن از فيسبوك اومد.
كليكش كردمـ و ديدم
من: هولي شت!!!! اين منوووو از كجا اورده؟ هري استايلز چرا منو فالو كرده!
همون موقع بود كه ديدم يه پيام از يه جايي مثه دايركت اومده!
بازش كردمـ ديدم اون پيام داده: سلام! ميخواستم بابت اتفاق امروز دوباره ازت معذرت خواهي كنم!
نميدونم چرا ولي وقتي به خودم اومدم فهميدم لبخند رو لبامه!
سريع حالت جدي گرفتم و تايپ كردمـ: واقعا لازم بود اين كار؟
سريع زد is typing و پيامش اومد كه زده بود: بله لازم بود چون واقعا ناراحت شدم كه بخاطر من، خب راستش افتادي زمين! قطعا الان باسَنِت درد ميكنه 😅(دقيقا با همين استيكر)
با خودم گفتم: نكنه چون صبح نقش عشقمو بازي كرده الان فك كرده چه خبره؟!
تايپ كردمـ: اره درد ميكنه ، اما مهم نيست! حالا منو از كجا پيدا كردي!
هري: من وقتي بخوام دنبال كسي بگردم سريع پيداش ميكنم😏
من: عععه:/
هري: بله😌
من: من ديگه بايد برم، صدام ميكنن!
الكي گفتم فقط براي اينكه ديگه پي ام نده!-.-
از فيسبوك اومدم بيرون و لب تاپ و خاموش كردمـ.
.
دو روز از تست دادنم ميگذشت!
به سمت دانشگاه حركت كردم.
از تاكسي پياده شدم و به سمت كلاس حركت كردمـ!
امروز روز مهمي بود چون جوابا رو إعلام ميكردن!
به كلاس رسيدم و ديدم كلاس شلوغه.
كارگردان و تهيه كننده و هري استايلز و ليام و... اونجا بودن!
در زدم و وارد كلاس شدم!
به استاد سلام كردم.
به كارگردان كه سلام كردمـ ، يكي از پشت: سلام!
برگشتم ديدم هريه!
من: سلام خوبين؟
هري: من تــــوعم نه شما😅
من:عععه! حالا هر چي من ميرم!
.
بعد از نيم ساعت استاد گفت: همه ساكت الان آقاي پيتر نتايج رو إعلام ميكنه و ميگه كي براي اون نقش قبول شده!
پيتر: ضمن عرض سلام و اينكه همه ي شما دوستان عالي بودين
-يهو چشمم افتاد به هري كه ديدم داره نگام ميكنه و تا ديد نگاش كردمـ بهم لبخند زد، طوري كه ميتونستم چالش و ببينم-.-
ولي سريع از خجالت چشم ازش برداشتم و به كارگردان نگاه كردم ولي قبلش چشمم به هانا جميز(دختره كه ميگفت نقش ماله منه و اين داستانا)
ديدم خيلي شيك و پيك كرده و هي به هري نگاه ميكنه! يه لحظه ديدم هري نگاش كرد و اون بهش خنديد و چشمك زد!
همون لحظه هري سريع چشممش رو ازش برداشت^^
پيتر: خب، جوليا تــــو خيلي خوب بودي ولي براي اين نقش ما نميتونيم انتخابت بكنيم!
كارولينا تــــوهم خوب بودي ولي فن بيانت قوي نبود...
بلا توهم زياد براي اين نقش كامل نيستي!
جسيكا!
سريع سرمو اوردم بالا!
پيتر: خيلي خوب بودي مخصوصا قسمت گريه كردن و بغل كردن هري و..
هانا جيمز و ديدم كه بهم چشم غُرِّه رفت يه چيزي زير لب گفت!
پيتر: ولي تــــو براي اين نقش خوب نيستي!
من سريع گفتم: عععه اصن مشكلي نيست! و خنديدم.
پيتر: و اما كسي براي اين نقش انتخاب ميشه هانا جيمز هست
هانا: ديدين گفتم من قبول ميشممممممم!
ديدين!
منم فقط ميخنديدم و با خودم فكر ميكردم كه جواب مامانم و چي بدم؟!
يهو چشمم به هري افتاد كه ديدم ناراحته ولي نميدونستم چرا!
زنگ خورد و از كلاس خارج شدم و به سمت خونه حركت كردمـ.
از پله ها بالا رفتم و كليد و تــــوي مغزي در چرخوندم-_-
مامانم رو كاناپه نشست و گفت: چيشد؟ امروز جوابا اومد ديگه!
من: اره اومد و من قبول نشدم!
فقط ديدم كه مامانم داره عين كپ زده ها نگام ميكنه و هيچي نميگه!
با بي حوصلگي به سمت اتاقم رفتم و در و بستم-__-
.
—————————
به نظرتون چي ميشه دوستان؟!
اينجا بگين ببينم كي چي فكر ميكنه؟

Sweet Love✨Where stories live. Discover now