منو مامانم به سمت اتاق دكتر حركت كرديم
و آلان هري و نينا اون بيرونن و ما توى اتاق
"به به خانم هارد، حالت چطوره؟"
دكتره ازم پرسيد
اون دكتره خيلى خوبيه ، هميشه لبخند روى لباشه
موهاى جو گندمى داره و مثل بقيه دكترا يونيفورم سفيد ميپوشه
"أوم خب خوبم ، ممنون كه پرسيدين"
با خجالت گفتم
"خب آماده اى كه از شرش خلاص بشى؟"
"اره، خيلى دلم ميخواد زودتر از شرش راحت بشم"د.ا.ن نينا
هرى كنار من نشسته ، من نميدونم چطورى ميتونه بياد اينجا
توى كل اين مدت سعى كردم بهش كارى نداشته باشم
ولى خيلى دلم ميخواست ميزدمش
.
بعد از تقريبا يه ربع جسيكا با خانم هارد اومدن بيرون
جسيكا هيچ گچى روى پاش نبود
سريع رفتم پيشش
"خوبى؟"
ازش پرسيدم و دستام رو گذاشتم روي شونه هاش
متوجه شدم كه همون موقع كه جسيكا اومد بيرون اتاق
هرى سريع از جاش بلند شد و به جس نگاه كرد
وقتى من رفتم كنار جس ، متوجه شدم كه جس داره به هرى نگاه ميكنه و وقتى هرى و ديدم ، ديدم توى چشماش يه ناراحتى بود
سرش رو انداخت پايين و رفت
قسم ميخورم
اول فكر ميكردم كه هرى از قصد اينكارو ميكنه
ولى الان قسم ميخورم اون عاشقه جسيكاست
علاقه ى جس به اون يك طرفه نيست
شايد اون از قصد اينكارو نكرده
(منظورش اس هريه)
حالا كه اينجوري شد ، من اون يارو رو پيدا ميكنم
اون عوضي كه باعث شده بين اين دوتا اين اتفاقات بيفته
.
سوار ماشين شديم
از اون موقع تاحالا جسيكا سرش پايينه
من همش سعي ميكردم يه كاري كنم جو عوض بشه
چند تا جك گفتم
ولي اون فقط فيك اسمايل بهم تحويل ميداداونارو دمه خونشون پياده كردم و به سمت خونه ي خودم حركت كردم
.
به خونه كه رسيدم سريع رفتم بالا و تو اتاقم همش داشتم به اون دوتا فكر ميكردم
چطوري؟ چيكار ميتونم بكنم كه اون لعنتي رو پيدا كنم
.
به ليام زنگ زدم
نميدونم ميدونيد يا نه ولي تقريبا سه چهار هفته ست كه منو ليام باهميم
اون خيلي مهربون، جذاب،و با فكره (خودمون بهتر از تو ميدونيم:/)
بهش زنگ زدم
بوق اول جواب نداد وقتى بوق دوم خورد
صداش رو شنيدم
"سلام عزيزم!"
"سلام ليام خوبي؟"
"اره..چيزي شده؟ صدأت خوب به نظر نمياد"
اون ازم پرسيد
ميخوام بهش بگم و ازش كمك بگيرم
"اره... خب امروز با جسيكا رفته بوديم گچ پاش رو درآريم ، خب...."
"خب چيشد؟"
"خب هري اونجا بود"
"اوه"
"اره ، ليام اون دوتا خيلي همديگرو دوست دارن من امروز از نگاهاشون فهميدم، نميدونم چرا هري اون پيام رو به جسيكا داده فقط ميدونم كه خودش خيلي پشيمونع"
"خب تا اونجايي كه من ميدونم هري واقعا پشيمون شد از اون پيامى كه داد ولى خب اون گفت كه خودمم نميدونم چرا همچين حرفى رو زدم"
اون يكم مكث كرد
"خب اين يعني چي؟"
"يعني اينكه دسته خودش نبوده ، وقتي اون داشت با من حرف ميزد ، جسيكا اومد داشت داد ميزد كه هري قطع كرد"
"اوه قبلا بهم نگفته بودي"
با تعجب بهش گفتم
"اره..."
"خب من ميخوام اون كسي كه اينكارو باهاشون كرده و پيدا كنم ، بنظرت چطوري ميتونم؟"
"خب اولا كه هر كاري خواستي بكني به من بگو"
"باشه ولي بنظرت چطوري؟"
"بنظر من اون آتيش سوزي كاره هركي بوده توى اون پروژه هست"
ادامه داد
"ولي تو چطوري ميتوني پيداش كني؟..... اهاااااا قبل أز اينكه هيچ كدوم از بازيگرا بيان باهم ميريم اونجا
همه اتاقارو ميبينيم اگه چيزي مشكوك بود همه چيز معلوم ميشه"
"واقعا فكره خوبيه ، فقط نكنه يه وقت با ماهم كاري داشته باشن؟"
"غلط كرده هركي بخواد با تو كاري بكنه با من طرفه"
بدنم داغ شد
من واقعا اونو دوست دارم ، اون خيلي دوست داشتينه
.
بعد از ١٠ دقيقه حرف زدن درباره خودمون من گوشي رو قطع كردم
راجبه كاري كه ميخوايم بكنيم كلي فكر كردم
انقد فكر كردم كه حتي نفهميدم روي ميز مطالعه ام خوابم برد
.
با صداي زنگ لعنتي از خواب بيدار شدم
وقتي به اين فكر افتادم كه امروز چه روزه مهميه سريع گوشي رو برداشتم و به ليام زنگ زدم و گفتم ساعت ٨ لوكيشن باش
.
يه دوش ٥ دقيقه اي گرفتم رفتم سمت كمدم و يه جين و تي شرت كتون بوشيدم
بدون اينكه چيزي بخورم از خونه زدم بيرون
.
تقريبا بعد از ٣٠،٤٠ دقيقه رسيدم اونجا و ليام و ديدم
بغلش كردم و روبهش گفتم
"هرچند سريع تَر بريم تو كه ممكنه بازيگرا و عوامل برسن"