Chapter 16

84 8 1
                                    

تايم غذا خوردن شد همه دور ميز جمع شدن
قبل از اينكه بريم سره ميز رفتيم لباس هامونو عوض كرديم
من همون لباسي كه پوشيده بودم رو پوشيدم ، همون كت جين
.
منو نينا در طول راه داشتيم باهم حرف ميزديم كه يهو يكي آروم زِد روي شونه ام
برگشتم نگاه كردم ديدم هيچكس نبود .
به حرف زدن ادامه دادم و يهو يكي گفت :
"حواست به كارات باشه"
از جام پريدم و يه جيغ كشيدم و اومدم برگردم پام به يه جا گير كرد و پيچ خورد و نزديك بود بيافتم كه يهو يكي كمرمو گرفت و منو نگه داشت
از ترس چشمام و بسته بودم و به أرومي باز كردم
با قيافه ي هري مواجه شدم
درد خيلي بدي رو توي مچ پام حس كردم
هري گفت
"چيشد يهو؟"
"آخ ، نميدونم يه صدايى شنيدم."
"چه صدايى؟"
هنوز دستاش دورم بود و منو نگه داشته بود اگه اون منو نگرفته بود فك كنم از ناحيه كمر ناقص ميشدم
"نميدونم فقط يه نَفَر گفت حواست به كارات باشع"
بعد سعي كرد دستاش رو از دورم برداره من هم همينكارو كردم
"خب الان حالت خوبه؟"
"نه مچ پاي چپ درد ميكنه"
شلوارمو دادم بالا ديدم قرمز شده و اين زنگه خطري بود كه بهم بفهمونه قراره كبود بشه
"خب چيزي نيست الان ميگم برات يخ بيارن. هي ألكس يه بسته يخ بيار كه اگه نياري بازيگرمون از دست ميره از بس كه ضعيفه"
حرصم گرفت و محكم گفتم
"من ضعيفمممم؟"
"نه پس من ضعيفم"
با يه پوزخند گفت
"الان ميفهمي كي ضعيفه"
بلند شدم و روي پاهام وايستادم و قدم اول و كه برداشتم ديدم بدتر شد و يه جيغ كشيدم
"چيشديييي دوباره؟"
به خودم اومدم ديدم دوباره منو گرفته
نميدونم ولي احساس ميكنم دوست دارم هي اينكارو انجام بدم تا اون هم اينكارو بكنه
"وقتي ميگم ضعيفي بگو بله ديگه"
چشم غره رفتم بهش و نشستم
"خب الان چطوري بايد ناهار بخورم؟ خيلي گشنمه؟"
"چيزي نيست ميگم بيارن اينجا"
دورو برم و نگاه كردم ديدم نينا غيبش زده
"چيزه... تو نينا رو نديدي؟"
نه رفت تو سالن غذاخوري! دلش نميخواد ليام تنها باشه"
و يه خنده از ته دل كرد

من كه ميدونم اون يكي از دليلش اينه كه بره پيش ليام ولي دليل اصليش كه منو هري و اينجا تنها بذاره
"اها "
"هي ألكس غذاي مارو بيار اينجا"
"هي نه نه نه ، تو برو تو سالن من الان يه مسكن پيدا ميكنم دردم كه بهتر شد ميرم براي فيلمبرداري آماده ميشم و..."
"نه من همينجام و ميخوام ببينم هر لحظه ضعيف تَر شدنت رو ببينم"
بعد اروم خنديد و اين لبخندش نشون ميداد كه داره شوخي ميكنه
.
بعد از چند دقيقه غذاي مارو آوردن ، يه ميز دونفره با غذاهاي جداگانه
هري غذا رو گذاشت جلوم و جفتمون مشغول شديم
"هي اونقدرا هم كه فكر ميكردم غذاش بد نيست"
با دهن پر گفت
"اوهوم"
سعي كردم وقتي دهنم پره حرف نزنم
دستم و دراز كردم تا نوشابه مو بردارم كه يهو دستم خورد بهش ، اونم دقيقا ميخواست همون نوشابه رو برداره ، چشم خورد بهش ديدم اول به دستامون نگاه كرد بعد به من ... سريع گفتم
" تو زود تَر ميخواستي برداري پس بردار"
"اره ولي نه تا وقتي كه يه خانوم ضعيف جلومه و از پس كاراش برن نمياد، پس بايد تا حد تواني بهش كمك كنم"
چشم غره رفتم و اون خنديد
"كاش اين شوخي رو تموم كني"
"شوخي نيست واقعيته"
"نه نيست"
"چرا هست"
با اون پام كه سالم بود زدم تو پاش
از درد به خودش پيچيد و بلند گفت
"آخخخخخ چيكار ميكني!؟"
"حالا كي ضعيفه؟"
"باشهههه بابا just kidding"
"حالا شد...:)"
ديدم هنوز دستش به پاش بود و داشت ناله ميكرد ، نميدونم چطوري تونستم روي پام بدوعم ولي سريع خودم به اون سمت ميز رسوندم و گفتم
"چيشد؟ خيليييي درد ميكنههه؟ من فقط ميخواااااستم شوخي كنم!!"
و ادامه داد
"لطفا منو ببخش ، بذار ببينم...."
توي چشمام نگاه كرد و يه جوري خنديد كه چاله روي گونه اش معلوم شد
همينطوري كه داشت نگام ميكرد خيلي اروم  گفت
"درد نميكنه. فكر نميكردم انقد نگرانم بشي، و اينكه درد خودت يادت بره و بتوني بدويي"
خيلي اروم با لبخند گفت
نميتونستم توي چشماش نگاه نكنم
سريع از روي زانوهام بلند شدم و وايستادم و گفتم
"عععع چه خوب كه خوبي منم پام خوب شده ، فك كنم"
داشتم از خجالت آب ميشدم و براي اينكه بحث و عِوَض كنم گفتم
"خب باشه ، ناهارتو بخور كلي كار داريم"
يه لبخند مصنوعي زدم و ديدم اون هنوز داره به خنديدن ادامه ...
تصوير خندش خيلي زيباست...:)
(عررررررر مااااااااي هارتتتت هريممممT.T)

———————————————
نظري كامنتي؟
مدل خنده ي هري رو توي عكس اون بالا ميتونيد ببينيد

Sweet Love✨Where stories live. Discover now