د.ا.ن جسيكا
با تعجب درو براش باز كردم ، خيلى ترسيده بودم از اينكه ميخواد چى بگه
"من امروز اون عوضى كه باعث شد اين بلا ها سرت بياد رو پيدا كردم"
"خب...اون كيه؟"
ترس تمام وجودمو گرفته بود
"هانا جيمز"
با آوردن اسم اون مغزم سوت كشيد
ساكت شدم و نتونستم ديگه حرفى بزنم
"بيا اين رو گوش بده"
يه صداى ضبط شده برام گذاشت و من تا آخرش و گوش كردم .
وايسا !
اين كه همون صداعه
"نينا اين صداها رو كجا شنيدى؟"
من ازش پرسيدم و منتظر موندم تا جواب بده"
"خب اون يكى ويلا بغلى كه باهاش كارى نداريم، يكى از اتاقهاى طبقه بالا"
شت منم يه روز كه رفته بودم اون بالا از يكى از اون اتاقا صداى خنده شنيدم بودم
"نينا ، منم يه روز رفته بودم اونجا، فكر كنم روز اول فيلمبرداري بود، صداى خنده شنيدم، خنده زن و مرد بود"
"خوده كثافتش بوده ديگه"
نينا گفت و ادامه داد
"جس، من وقتى اينارو به هرى گفتم خيلى عصباني شد . راستى اون از پروژه، امروز اومده بيرون"
دستاش رو گذاشت روى دستام و يه لبخند بهم زد
"و اينكه گفت ميرم اون دختره رو به فاك ميدم"
چي؟-_-
"چــى؟؟!"
من درجا ازش پرسيدم
زِد زيره خنده
"نه اون فاك .... نترس اون بجز تو به كسه ديگه اى دست نميزنه"
ادامه داد
"منظورش اين بود كه ميرم حسابش رو ميرسم"
با گفتن اين حرف يكمى آروم شدم
"خب...به من چه؟"
"اره اره تو رأست ميگى"
خب اره حق با اونه اون لحظه داشتم آتيش ميگيرمهمون لحظه زنگ خونمون زده شد و من از جام بلند شدم
رفتم سمت درو، در و باز كردم
هرى دستش رو گذاشته بود كنار در و اون يكى دستش تو جيبش بود
وقتى درو باز كردم سرش پايين بود و كم كم سرش آورد بالا و بهم نگاه كرد
با ديدن چشمام خيلى حالم بد شد
چشماش قرمز بود و اشك تو چشمام بود
"ميتونم باهات حرف بزنم"
از جلوي در رفتم كنار كه بياد تو
همون موقع ديدم ليام و نينا از جاشون بلند شدن و از من خدافظي كردن
و باز هم نينا ميدونه كِى مارو تنها بذاره
مامانم كه الان خونه نيست و من و هرى الان تنهاييم
هرى بدون اينكه بشينه وايستاد جلوم
"جسيكا ...من...من نميدونم چطورى بايد ازت معذرت خواهى بكنم...من واقعا متأسفم ، من امروز فقط بخاطر اون دختره ي...... ول كردم.."
نميدونم واقعا بايد بهش چي بگم
از عصبانيت دستش و كرد توى موهاش
"لطفا ...."
اومد جلوتر و تو چشمام نگاه كرد
" من واقعا متأسفم از اينكه دلت و شكستم و اون پيام مزخرف و بهت دادم...."
اشك از چشماش ريخت و من ديگه هيچى نفهميدم
رفتم جلو و دستامو گذاشتم روي صورتش و اشكاشو پاك كردم
"هيسسس. گريه نكن! من ديگه أصلا به اون پيام فكر نميكنم"
توي چشمام نگاه كرد
احساس مردم دستش رو گذاشت روي كمرم
"پس الان تو منو بخشيدي؟"
با چشماي قرمز بهم گفت
و من واقعا طاقت ندارم كه اون ببخشم و پيش خودم داشته باشمش.... البته از كجا بدونم كه اونم منو دوست داره؟
"خب..آره يه جورايي بخشيدمت..."
يه صداي آه ازش شنيدم . اين يعني اينكه خيالش راحت شده بود
"ولي هنوز كامل نبخشيدمت"
با حالت پر رويي گفتم و اونم زد زيره خنده و چالي صورتش معلوم شد
"خب اگه موافقي امشب يكاري ميكنم كامل منو ببخشي"
يه پوزخند بهم زِد كه اون چاله صورتش خيلي عميق شد
منم با انگشتم اون چالشو لمس كردم
و توي چشماش غرق شدم و گفتم
"مثلا ميخواي چيكار كني؟"
"شب بهت اس ميدم و ميفهمي ميخوام چيكار بكنم"
"اووووم خوبه"
"بله كه خوبه همه آرزو دارن من اينكارا رو براشون بكنم"
"خب پس همه دنبالتن!"
با اخم بهش گفتم و اون زِد زيره خنده
"اره همه دنبالمن ولى مهم اينه كه من دنبال كيَم"
تو چشمام نگاه كرد
يعني منظورش منه؟
اوهههه گااااد پليز^^
نميتونم تا شب تحمل كنممممم
فاك
دستاش رو از روي من برداشت
"خب شب ميبينمت بيبي"
يع چشمك هم بهم زِد و به سمت در رفت و
من فهميدم كه نفس نميكشم
يعني ميخواد چيكار كنه؟
چاره اي ندارم جز اينكه صبر كنم_____________
خب خب قسمتي كه همه منتظرش بودينن😭😍🔥♥️