-نه...نه...وای نه...لعنتی ولش کن!!! ولش کن...کثیفِ چندش ولش کن میگم!!!
بکهیون با تمام قدرتی که ریه هاش اجازه میداد داد زد و در همون حال سعی کرد یه لگد به سگ کوچیکی که جلوش بود و با سماجت تمام اصرار داشت بند کیفی رو که از روی شونه های بکهیون چند لحظه پیش افتاده بود تو دهنش فرو ببره بندازه ،اما اون سگ فسقلی به طور احمقانه ای یا خیلی خوش شانس بود یا خیلی باهوش چون به محض نزدیک شدن پای بکهیون جاش رو عوض کرد و رسما جاخالی داد و باعث شد دهن بکهیون چند لحظه از شدت شوک نیمه باز بمونه.
-ولش میکنی یا نه؟؟؟؟؟؟
با تمام قوا اینبار دیگه جیغ زد و بعد مشغول کشیدن بند کیفش شد و در نتیجه سگ هم به دنبالش روی سنگفرش های مغازه کشیده شد.
تقریبا چندین دقیقه بعدی بکهیون بدون اینکه حالیش باشه یه سیرک کوچیک برپا کرده بود که میتونست از چشم یه نفر سوم خیلی تماشایی باشه.
با صدای جیرینگ جیرینگ زنگوله های بالای در بکهیون دست از کشتی گرفتن با اون سگ لعنتی برداشت و سرش رو بالا اورد.
-اوه رومئو اینجایی؟؟؟میدونی مامی رو چقدر ترسوندی؟
زن جوون و شیک پوشی با قدم های اروم وارد مغازه شد و بکهیون معذب دستی به موهای به هم ریخته اش کشید.
-سگ شماست؟؟؟
زن نگاهی بهش داد و بعد خم شد و سگ کوچولوش رو که یهو به نظر بکهیون به طور دیوسانه ای خودش رو مظلوم کرده بود بغل کرد.
-آه...بله...و فکر کنم اینم کیف شماسـت!
زن با خنده بند کیف بکهیون رو که حالا بزاق دهن اون سگ کوفتی داشت عین ابشار نیاگارا ازش چکه میکرد بالا گرفت و کار خدا بود که بکهیون همون لحظه عق نزد و بالا نیاورد.
-بله...
زیر لب گفت و در حالی که سعی داشت لبخند مضحکش رو حفظ کنه یه سمتی از کیفش که کیلومترها با خیسی دهن سگه فاصله داشت رو چسبید و بعد با اخم های تو هم راه افتاد تا دوباره برگرده پشت کانتر.
-اومو...اینجا پت شاپه؟؟؟پس بگو چرا رومئو اومده بود اینجا...
زن با خنده گفت و نگاهی به اطراف انداخت و بکهیون با دلمردگی سرش رو خم کرد و یه لبخند زورکی رو لب های خودش کاشت. بهرحال نباید به مشتری بی احترامی میکرد!
-بله خانوم...خوش اومدید...
اگه این سگ نکبت پیداش نشده بود بک میتونست مغازه رو ببنده و بره دنبال کارش اما حالا که یه مشتری از در تو اومده بود دیگه این امکان وجود نداشت چون صاحبکارش بعدا دوربین ها رو چک میکرد و پدرش رو به شخصه درمیاورد.
YOU ARE READING
One Big Miracle🐺 [ Book #2 of Miracle series☄ ]
Fantasyبکهیون از حیوون ها متنفره و اوج تنفرش هم نسبت به سگ هاست...و تنها علتی که داره به اجبار توی یه پت شاپ کار میکنه بی پولیه...اما یه روز شیومین که یکی از عزیزترین دوستهاشه ازش درخواست میکنه یه مدت از یه هاسکی که تو عملیات اتش نشانی اسیب دیده مراقبت کنه...