Chapter 2

4.5K 1K 192
                                    

بکهیون اون روز صبح فارغ از کل دنیا و فکر و خیال های دیشبش که شامل "غرق شدن خونه اش زیر اب دهن اون سگ لعنتی" و یا "یه جنگ تن به تن باهاش سر اینکه کی صاحب خونه اس" میشد خوش و خرم تو تختش خواب بود و مغز خاموشش اصلا به یاد اینکه امروز صبح قراره زندگیش از هم بپاشه نبود.

یه غلت گشادانه تو جاش زد و با یه هوم کشدار تو خواب بالشی رو که بین پاهاش جا داده بود تو بغلش کشید...

که یه دفعه صدای زنگ در باعث شد تکون وحشتناکی بخوره و از جاش عین برق گرفته ها بپره. بالش هنوز تو بغلش بود و چشم هاش به خاطر باز شدن ناگهانی داشتن به شدت میسوختن. چندین بار پلک زد و اطراف رو نگاه کرد.

چرا به جای زنگ الارم گوشی با زنگ در پا شده بود؟؟؟

بعد از چند ثانیه تفکر درحالی که صدای ناهنجار زنگ در تو بک گراند پلی میشد، بکهیون بالاخره یاد مصیبتی که قرار بود امروز بر سرش نازل بشه افتاد و با لب های اویزون و چشم های قرمز و اشکی پاهای نیمه لختش رو از توی تخت بیرون کشید و یقه لباس گل و گشادش رو صاف کرد و بدون اینکه به خودش زحمت گشتن دنبال دمپایی های روفرشیش رو بده پا برهنه راه افتاد تا بره در رو باز کنه. وقتی تو قاب در با چهره خندون هیونگش و اون لپای بامزه روبرو شد تمام بدخلقیش پرید.

شیومین موهبت داشتن چهره ای رو داشت که میتونست باعث بشه همه حس های بد و مزخرفت در یه لحظه عین یه سوز سرد از وجودت پر بکشن و جاشون رو حرارت و گرما بگیره.

بکهیون انقدر این ادم رو دوست داشت که حاضر شده بود به خاطرش ارامش خودش رو ریسک کنه تا هیونگش ازش راضی باشه.

-هیونگ!!!

با هیجان گفت و بازوهاش رو دور گردن شیومینی که با نیش باز و یه لبخند مهربون بهش خیره بود انداخت و با تمام قدرت چلوندش.

اگه میتونست هیونگش رو تو جیبش بذاره و با خودش این ور اون ور ببره حتما این کار رو میکرد!

-بکی!! دلم برات تنگ شده بود بچه!

-منم!!!

بکهیون ذوق زده گفت و حلقه دستاش رو دور گردن شیومین تنگتر کرد. بهرحال اون با هیونگش سه سال هم خونه بود و از اون موقع شیومین براش از دوست به برادرش تبدیل شده بود و بکهیون امیدوار بود این برداری تا اخر عمرش دووم داشته باشه.

-ببخشید که انقدر زود اومدم و از خواب پروندمت... از اینجا باید برم سرکار... چاره ای نبود...

بکهیون با یاداوری مجدد علت اومدن شیومین به خونه اش، به زور لبخندی زد و سرش رو عقب کشید.

-عیبی نداره هیونگ... خوش اومدی... بیا تو...

سعی کرد به اینکه هیچ سگی کنار شیومین نیست اشاره نکنه. توقع داشت به طوو معجزه اسایی مکالمه دیروز فراموش شده باشه و شیومین فقط اومده باشه بهش سر بزنه و با هم یه کم گپ بزنن.

One Big Miracle🐺 [ Book #2 of Miracle series☄ ]Where stories live. Discover now