Chapter 15

3.9K 893 81
                                    

بکهیون یادش نبود اخرین باری که سر قرار رفته کی بوده...شیش ماه پیش؟ یک سال پیش؟ در واقع حتی اسم و قیافه طرف هم درست یادش نبود و این نشونه این بود که اون قرار باید تو رده بندی قرار های "ما فوق افتضاح" زندگیش قرار میگرفتن و از اونجایی که بکهیون کلا زیاد تو زمینه مخ زنی و دوست یابی خبره نبود لیست قرار هاش خیلی کوتاه بودن و لیست قرار های افتضاحش هم تقریبا به همون اندازه بودن...

شاید فقط دو سه بار وقتی سر قرار بود هر لحظه ارزو نکرده بود زودتر این شرایط مزخرف تموم بشه تا بتونه بره خونه و امروز به طور معجزه اسایی قرارش افتضاح نبود... در واقع خیلی هم عالی بود...اونقدر عالی که بکهیون حس کرده بود از سردرگمی داره خفه میشه و عذاب وجدان داره میکشتش چون بکهیون باز هم هر لحظه ارزو کرده بود بتونه بره خونه... نه به خاطر اینکه هیون وو ادم جالبی نبود...در واقع اون پسر به طور خاصی بی عیب و نقص بود. قشنگ حرف میزد و بامزه بود...به شدت هوای بکهیون رو داشت و سعی هم نمیکرد پاش رو از حد و مرزها جلوتر بذاره...تمام مدت بکهیون رو خندوند و تازه به یه رستوارن خوب هم بردش... این رابطه میتونست به یه جایی برسه اگه همه فکر و ذکر بکهیون تو خونه پیش یه پسر احمق قد بلند که به طور ویژه ای دست و پا چلفتی بود جا نمونده بود...

وقتی بالاخره با هیون وو جلوی در خونه اش خداحافظی کرد و اون بعد از یه بوسه مهربون که روی پیشونیش گذاشت تنهاش گذاشت دقیقا پنج ثانیه طول کشید تا بکهیون خودش رو به داخل خونه پرت کنه ...اما وقتی با یه هال خالی و ساکت مواجه شد تمام شوق و ذوقش خوابید...بدون معطلی گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و شماره جونگده رو گرفت.

بار اول جونگده جواب نداد و بکهیون در حالی که زیر لب به همه چی فحش میداد دوباره شماره اش رو گرفت. براش مهم نبود که هیونگش چه فکری میکنه...اون حق داشت بدونه چانیول قراره برگرده خونه یا نه...

جونگده اینبار بعد از حدودا پنج تا زنگ جواب داد و اصلا هم خوشحال به نظر نمیرسید.

-به نفعته که کار مهمی باشه بک!

جونگده با صدایی که به نظر یه کم گرفته میومد گفت و ابروهای بکهیون بالا پریدن.

-حالت خوبه هیونگ؟ چرا صدات اینجوری شده؟

-به تو ربطی نداره! بگو چی شده!

بکهیون پیفی کرد و چشماش رو چرخوند.

-چانیول میاد خونه یا نه؟

جونگده یه کم مکث کرد تا جواب بده.

-یعنی چی میاد خونه یا نه؟ نیم ساعت پیش سوار ماشینش کردیم...تا حالا باید صد باره رسیده باشه!

رنگ بکهیون به سرعت پرید و قلبش عین وقتی که موقع پایین رفتن از پله ها پات از روی یکیشون سر میخوره و جا میندازیش توی سینه اش فرو ریخت.

One Big Miracle🐺 [ Book #2 of Miracle series☄ ]Where stories live. Discover now