Chapter 17

4.1K 893 140
                                    

روزهای به یاد موندنی زندگی بکهیون تو چند ساله اخیر انگشت شمار شده بودن...یعنی در واقع از وقتی تصمیم گرفت از زندگی اروم و ساده اش تو شهرستان کنار خانواده اش دل بکنه و به سئول پر هرج و مرج برای تحصیل و کار بیاد همه چی براش خاکستری شد...

بکهیونی که همه زندگیش رو کنار مادری که در حد مرگ پسر کوچولوش رو لوس میکرد گذرونده بود حالا باید یاد میگرفت هم کار کنه و پول دربیاره هم برای خودش غذا درست کنه و لباس هاش رو هم خودش بشوره...

دیگه وقتی صبح ها پا میشد خبری از برنج گرم و لبخند های گرم تر مادرش و وراجی های برادر بزرگش سر میز صبحانه نبود...

دیگه خبری از پدرش که با وجود مزیقه مالی قبل از رفتن بیرون از خونه بی سر و صدا چند تا اسکناس تو جیب یونیفرم مدرسه اش میچپوند نبود...

حالا کسی نه به بکهیون پول تو جیبی میداد...نه سر صبح بهش لبخند میزد نه لوسش میکرد و بکهیون هم چون کسی نبود که به لبخند هاش اهمیت بده تلاشی برای نشون دادنشون نمیکرد...

صبح ها با غرغر پا میشد...با غرغر میرفت دستشویی با غرغر یه صبحونه زورکی میخورد و با غرغر هم میرفت سر کار و هر روزش درست مثل روز قبل بود...

انگار که یه نفر فیلم یه روز از زندگیش رو پلی کرده بود و اشتباهی دکمه تکرار رو زده بود...

اما حالا همه چی فرق کرده بود...صبح ها باید لبخند میزد چون اگه نمیزد یه پسر با چشم های درشت نگران میشد که نکنه مَستر کوچولوش جاییش درد میکنه...

باید سعی میکرد زیاد غذا بخوره چون دقیق وقتی دست از خوردن میکشید علاقه اون پسر قد بلند به خوردن هم یه دفعه به صفر میرسید...

باید خودش رو گرم نگه میداشت چون اگه اون پسر گوش دراز میدید که بکهیون داره میلرزه خیلی سریع لباسش رو بی توجه به اینکه وسط خیابون هستن از سرش درمیاورد و به زور تن بکهیون میکرد...

و باید کریسمس رو جشن میگرفت چون یه احمق سرخوشی رفته بود از پارک سر کوچه یه درخت کاج کش رفته بود تا بکهیون رو خوشحال کنه...

و این روزها به یادموندنی شده بودن!

کل روز راجب اینکه میخوان چی به درختشون اویزون کنن حرف زده بودن و بکهیون با مصیبت موفق شده بود چانیول رو راضی کنه که اویزون کردن سوسیس از درخت فقط چون خیلی دوستش داره کار نرمالی نیست...

در واقع شاید وقتی چانیول پرسیده بود باید ازش چی اویزون کنن و بکهیون گفته بود "هرچی که دوست دارن" اگه چیز دیگه ای میگفت این وضع پیش نمیومد چون اولین جمله چانیول این شده بود : "یعنی چانیول باید مَستر رو از درخت اویزون کنه؟" و بکهیون تا چند ثانیه فقط تونسته بود به دیوار زل بزنه و بعد بگه که اون یه ادمه و این قضیه ممکن نیست و در نتیجه رسیده بودن به اویزون کردن سوسیس از درخت...

One Big Miracle🐺 [ Book #2 of Miracle series☄ ]Where stories live. Discover now