اون روز یکی از عجیب ترین روزهای زندگی بکهیون بود...البته میزان عجیب بودنش با روزی که با چانیولِ لخت روی مبل خونش مواجه شده بود برابری نمیکرد اما بهرحال عجیب بود چون صبح وقتی برای بیدار کردن چانیول رفت سراغش اون بهش گفت که نمیخواد باهاش بیاد سرکار و باعث شد پسر کوچیکتر طوری شوکه بشه که تا چند لحظه سر جا بمونه و فقط به چانیولی که روی تخت اتاق مهمان با اون موهای شلخته نشسته بود و تماشاش میکرد خیره بشه...
اما بعدش به خودش اومد و با گفتن یه " هر جور راحتی..." از اتاق بیرون زد...اما فکر اینکه چی باعث شده بود کسی که از هر فرصتی برای چسبیدن بهش و وقت گذروندن کنار بکهیون استفاده میکرد یهو تصمیم بگیره که ترجیح میده تو خونه تنها باشه ، تمام طول روز قرار بود مغزش رو درگیر کنه!
و همونطور که خودش هم حدس زده بود ،کل روز بکهیون با فکر راجب این مسئله و نگرانی گذشت...
حتی یه لحظه هم ارامش نداشت و به معنای واقعی بی قرار بود و این نشون میداد که تا چه حد به بودن چانیول کنارش عادت کرده و البته این مسئله که با وجود اینکه همه نکات لازمه رو براش توضیح داده بود و چانیول دیگه مثل قبل دردسر درست نمیکرد اما باز هم این احتمال وجود داشت که به خودش اسیب بزنه و این فکر داشت دیوونه اش میکرد!
بنابراین به محض اینکه تایم کاریش تموم شد با سرعت برق مغازه رو بست و برای اولین بار تو یه مدت طولانی تاکسی گرفت تا زودتر به خونه برسه و مطمئن بشه اون پسر دست پا چلفتی بلایی سر خودش نیاورده...
وقتی از در تو اومد و برای بار دوم تو این مدته با یه هال سوت و کور مواجه شد حس کرد ته دلش خالی شده...چانیول از تنها بودن تو اتاق خواب بدش میومد و ترجیح میداد تو هال بمونه...در نتیجه احتیاجی به گشتن اتاق خواب ها نبود...اما بعد از چند لحظه نتوسنت جلوی خودش رو بگیره و با صدای بلند اسم هم خونه ایش رو صدا کرد اما همونجور که توقعش رو داشت جوابی نگرفت. سعی کرد اروم باشه و اینبار منطقی فکر کنه...
چانیول جایی رو نداشت که بره...مگه اینکه شیومین و جونگده اومده بودن پیشش که البته اونم غیر ممکن بود چون اونها خبر نداشتن چانیول خونه مونده و از چند روز قبل که بکهیون بعد از گم شدن چانیول و پیدا شدنش یادش رفته بود به جونگده خبر بده و از نگرانی در بیارتشون دوتاشون انگار با بکهیون قهر کرده بودن...
پس چانیول کجا میتونست باشه؟ نکنه دوباره رفته بود پیش اون دختره مغازه دار؟
با این فکر صورت بکهیون اول حالت پوکر گرفت و بعد به شدت اخم هاش تو هم رفت...نکنه به این زودی هورمون های چانیول کار افتاده بودن و به سمت دخترها کشش پیدا کرده بود؟
یه لحظه یه سناریو سریع درباره یه چانیول پلی بوی که یه عالمه دختر دورشن از سرش گذشت و اگرچه که چانیول توش خیلی هات بود اما میزان عصبانیتش در کسری از ثانیه سه برابر شد... اگه چانیول در اینده تصمیم میگرفت که با خودش دوست دخترش رو بیاره اینجا چی؟
YOU ARE READING
One Big Miracle🐺 [ Book #2 of Miracle series☄ ]
Fantasyبکهیون از حیوون ها متنفره و اوج تنفرش هم نسبت به سگ هاست...و تنها علتی که داره به اجبار توی یه پت شاپ کار میکنه بی پولیه...اما یه روز شیومین که یکی از عزیزترین دوستهاشه ازش درخواست میکنه یه مدت از یه هاسکی که تو عملیات اتش نشانی اسیب دیده مراقبت کنه...